p10
p10
ات:اوه..ببخشید...نمیخواستم ناراحتتون کنم
دیگه اینجوری صدا نمی..(حرفش قطع شد)
چیم:نه...
ات:چی؟
چیم:نه...لطفا..از این به بعد اینجوری صدام کن..تو برعکس بقیه بچه های کلاس همیشه استاد صدام میکنی..اینجوری صدام کن..راحت ترم
ات:اوهوم..جیمین شی..بابات دیشب...ممنون و متاسفم...
اینو در حالی گفت که از خجالت کمی سرخ شده بود
جیمین دوباره خندش گرفت
چیم:فک میکردم خوابی😅
ات:بودم...از خواب پریدم..و دوباره خوابیدم..
چیم:🤣🤣🤣دخترجون تو چرا انقد خجالتی ای؟
ولی خیلی با مزه میشی
ات:به هر حال...ممنونم:)
جیمین لبخندی زد..اما بعد از چند ثانیه لبخندش محو شد!
جیمین:ای وای!!
ات:هوم؟
چیم:رد پاهامون..بارون دیروز..اونارو از بین برده
ات:چییییی؟😳😳
ات وحشت کرده بود...پنیک کرد....دستو پاهاش میلرزید...سرش نبض میزد..وحشت کرده بود..
جیمین کمی جلوتر داشت دنبال چیزی میگشت که راه برگشت رو پیدا کنه
برگشت و به ات نکاه کرد...رنگ به رخ نداشت
چیم:هی هی...حالا خوبه؟
جوابی نگرفت..
نزدیک دوید..شونه هاشو گرفت و سعی کرد اونو به حالش برگردونه...اما نشد..عاقبت بغلش کرد
محکم...خیلی محکم بغلش کرد..و تو بغلش اونو فشرد..
چیم:اروم باش..آروم باش..چیزی نیست...من اینجام..آروم
ات:ا...او...اون...چ..چی...ب..بو..بود؟(نفس نفس)
از بغلش اونو در اورد...
چیم:در مورد چی داری صحبت میکنی؟
ات:یه...یه چیزی..یه..یه چیز سفیدی...پشت..اون..درخت...بود(وحشت)
برگشت تا چک کنه...چیزی نبود..
صدای خش خش برگ ها شروع شد...انگار که کسی داشت رو اونا حرکت میکرد..
هر دو ترسیده بودم...جیمین منتظر بود که ببینه کیه..
نزدیک بود که ات غش کنه..سرشو برگردوند و به ات نگاه کرد
رنگش پریده بود..دستشو گرفت تا بلکه حالش بهتر بشه..
هر لحظه صدا بیشتر و بیشتر میشد..
سنگی نزدیکشون پرت شد....
سلاااام..ظهرتون بخیر😅
مرسیییییییی ❤️
بالاخره ۶۰۰ تایی شدیممممم🥲
ات:اوه..ببخشید...نمیخواستم ناراحتتون کنم
دیگه اینجوری صدا نمی..(حرفش قطع شد)
چیم:نه...
ات:چی؟
چیم:نه...لطفا..از این به بعد اینجوری صدام کن..تو برعکس بقیه بچه های کلاس همیشه استاد صدام میکنی..اینجوری صدام کن..راحت ترم
ات:اوهوم..جیمین شی..بابات دیشب...ممنون و متاسفم...
اینو در حالی گفت که از خجالت کمی سرخ شده بود
جیمین دوباره خندش گرفت
چیم:فک میکردم خوابی😅
ات:بودم...از خواب پریدم..و دوباره خوابیدم..
چیم:🤣🤣🤣دخترجون تو چرا انقد خجالتی ای؟
ولی خیلی با مزه میشی
ات:به هر حال...ممنونم:)
جیمین لبخندی زد..اما بعد از چند ثانیه لبخندش محو شد!
جیمین:ای وای!!
ات:هوم؟
چیم:رد پاهامون..بارون دیروز..اونارو از بین برده
ات:چییییی؟😳😳
ات وحشت کرده بود...پنیک کرد....دستو پاهاش میلرزید...سرش نبض میزد..وحشت کرده بود..
جیمین کمی جلوتر داشت دنبال چیزی میگشت که راه برگشت رو پیدا کنه
برگشت و به ات نکاه کرد...رنگ به رخ نداشت
چیم:هی هی...حالا خوبه؟
جوابی نگرفت..
نزدیک دوید..شونه هاشو گرفت و سعی کرد اونو به حالش برگردونه...اما نشد..عاقبت بغلش کرد
محکم...خیلی محکم بغلش کرد..و تو بغلش اونو فشرد..
چیم:اروم باش..آروم باش..چیزی نیست...من اینجام..آروم
ات:ا...او...اون...چ..چی...ب..بو..بود؟(نفس نفس)
از بغلش اونو در اورد...
چیم:در مورد چی داری صحبت میکنی؟
ات:یه...یه چیزی..یه..یه چیز سفیدی...پشت..اون..درخت...بود(وحشت)
برگشت تا چک کنه...چیزی نبود..
صدای خش خش برگ ها شروع شد...انگار که کسی داشت رو اونا حرکت میکرد..
هر دو ترسیده بودم...جیمین منتظر بود که ببینه کیه..
نزدیک بود که ات غش کنه..سرشو برگردوند و به ات نگاه کرد
رنگش پریده بود..دستشو گرفت تا بلکه حالش بهتر بشه..
هر لحظه صدا بیشتر و بیشتر میشد..
سنگی نزدیکشون پرت شد....
سلاااام..ظهرتون بخیر😅
مرسیییییییی ❤️
بالاخره ۶۰۰ تایی شدیممممم🥲
۵.۴k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.