ددی من شو....پارت۶
+:من میرم...خدافظ
÷.×:خدافظ
ویو ات:
لباس عوض کردم و رفتم پایین....سوار ماشین شخصی شدم و رفتم لباس بگیرم.....رسیدم و رفتم داخل پاساژ....از هیچکدوم از لباسا خوشم نمیومد که اخر از دوتا خوشم اومد..یکیشو واسه مهمونی و اونیکی رو واسه شب گرفتم...ی ساعت بعد رفتم خونه...ساعت ۳ و ۴۸ دیقه بود...یکم جاجانگمیون خوردم و رفتم یکم استراحت کنم...
*ساعت ۵:۰۷ دقیقه*
بیدار شدم ی دوش گرفتم و اماده شدم نشستم یکم درسامو مرور کنم
ویوکوک:
چند ساعتی بود تو هواپیما بودیم که یکم بعد رسیدیم کره....سوارماشین شخصی شدیمو رفتیم خونه عموم...در زدیم که زن عمو باز کرد
م.ا:سلام خوش اومدین*لبخند*
ب.ک:خیلی ممنون
_:ممنون
م.ا:...جونگکوک پسرم دیگه مردی شدی واسه خودت..اخرین بار وقتی ۳ سالت بود دیده بودمت
_:*لبخند*
م.ا:بفرمایین داخل
ب.ا:داداش...خوش اومدی
ب.ک:ممنون....ات کجاس؟
ب.ا:بالاس...یکم دیگه میاد
ب.ک:باشه
ویوکوک:
نشستم و گوشیمو در اوردم...حواسم پرت بود که توجهم به صدای کفش یکی جلب شد...سرمو بلند کردم تا ببینم کیه.....اون....واقعا جذاب بود...طوری محوش شده بودم که صدای پدرمو نشنیدم
ب.ک:جونگکوک پسرم
_:...عا...بله پدر...شرمنده ی لحظه حواسم پرت شد
ب.ک:شما همو نمیشناسین پس بزارین معرفی کنم....کوک ایشون جئون ات دختر داداشمه
_:سلام...من جونگکوکم
+:سلام*سرد
ب.ک:بفرما بشین دخترم
+:چشم
ویوات:
پسر جذابی بود و اگه مانا میدیدش صد در صد کراش میزد روش...بعد یکم صحبت گوشیمو در اوردم تا پیامی که اومده رو چک کنم که جونگکوک گوشیمو ازم گرفت
+:یا...بدش
_:نمیخوام....کیه؟
+:مهمه کیه؟
_:اره...حکم داداش بزرگترتو دارم
+:گگگ
_:کیه این
+:دوستمه
_:نره یا ماده؟
+:ماده...گوشیمو میدی؟
_:نه
پاشدم گوشیمو بگیرم که تعادلمو از دست دادم و افتادم رو جونگکوک
+:ببخشید...تعادلمو از دست دادم افتادم روت
_:مهم نیس...بیا گوشیتو بگیر
+:هوم....
ویوکوک:
دختر عجیبیه...ولی دوست داشتنیه یکمم رو مخ...پاشد رفت بالا...یکم گذشت کم کم خواستم پاشم برم مهمونی که ات با ی لباس دیگه اومد...دوباره محوش شدم...ولی سریع به خودم اومدم
_:فک کردم نمیای....برسونمت؟
+:نه ممنون
_:هرجور راحتی
لعنتی...تف تو این شانس...راننده شخصیم نبود و مجبور بودم با تاکسی برم
_:رانندتم نیست...میخوای برسونمت؟
+:باشه
ویوادمین:
بین راه حرفی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه رسیدن مهمونی..
کوک رفت پیش دوستاش نشست و همه دخترای هیز رفتن دور و برشون...اتم پیش مانا و جیهوپ بود
×:وای پسر عموت چه کراشه
+:از دست تو
÷:خوبه گرایشی به پسرا ندارم وگرنه بهش درخواست میدادم
+:یا بس کنین..بعد مدت ها اومدیم دور همیم دارین درمورد پسرعموم حرف میزنین
×:هعی باشه دیگه چیزی نمیگم
بچه ها واقعا وقت نمیکنم بنویسم به بزرگی خودتون ببخشین
+:من میرم...خدافظ
÷.×:خدافظ
ویو ات:
لباس عوض کردم و رفتم پایین....سوار ماشین شخصی شدم و رفتم لباس بگیرم.....رسیدم و رفتم داخل پاساژ....از هیچکدوم از لباسا خوشم نمیومد که اخر از دوتا خوشم اومد..یکیشو واسه مهمونی و اونیکی رو واسه شب گرفتم...ی ساعت بعد رفتم خونه...ساعت ۳ و ۴۸ دیقه بود...یکم جاجانگمیون خوردم و رفتم یکم استراحت کنم...
*ساعت ۵:۰۷ دقیقه*
بیدار شدم ی دوش گرفتم و اماده شدم نشستم یکم درسامو مرور کنم
ویوکوک:
چند ساعتی بود تو هواپیما بودیم که یکم بعد رسیدیم کره....سوارماشین شخصی شدیمو رفتیم خونه عموم...در زدیم که زن عمو باز کرد
م.ا:سلام خوش اومدین*لبخند*
ب.ک:خیلی ممنون
_:ممنون
م.ا:...جونگکوک پسرم دیگه مردی شدی واسه خودت..اخرین بار وقتی ۳ سالت بود دیده بودمت
_:*لبخند*
م.ا:بفرمایین داخل
ب.ا:داداش...خوش اومدی
ب.ک:ممنون....ات کجاس؟
ب.ا:بالاس...یکم دیگه میاد
ب.ک:باشه
ویوکوک:
نشستم و گوشیمو در اوردم...حواسم پرت بود که توجهم به صدای کفش یکی جلب شد...سرمو بلند کردم تا ببینم کیه.....اون....واقعا جذاب بود...طوری محوش شده بودم که صدای پدرمو نشنیدم
ب.ک:جونگکوک پسرم
_:...عا...بله پدر...شرمنده ی لحظه حواسم پرت شد
ب.ک:شما همو نمیشناسین پس بزارین معرفی کنم....کوک ایشون جئون ات دختر داداشمه
_:سلام...من جونگکوکم
+:سلام*سرد
ب.ک:بفرما بشین دخترم
+:چشم
ویوات:
پسر جذابی بود و اگه مانا میدیدش صد در صد کراش میزد روش...بعد یکم صحبت گوشیمو در اوردم تا پیامی که اومده رو چک کنم که جونگکوک گوشیمو ازم گرفت
+:یا...بدش
_:نمیخوام....کیه؟
+:مهمه کیه؟
_:اره...حکم داداش بزرگترتو دارم
+:گگگ
_:کیه این
+:دوستمه
_:نره یا ماده؟
+:ماده...گوشیمو میدی؟
_:نه
پاشدم گوشیمو بگیرم که تعادلمو از دست دادم و افتادم رو جونگکوک
+:ببخشید...تعادلمو از دست دادم افتادم روت
_:مهم نیس...بیا گوشیتو بگیر
+:هوم....
ویوکوک:
دختر عجیبیه...ولی دوست داشتنیه یکمم رو مخ...پاشد رفت بالا...یکم گذشت کم کم خواستم پاشم برم مهمونی که ات با ی لباس دیگه اومد...دوباره محوش شدم...ولی سریع به خودم اومدم
_:فک کردم نمیای....برسونمت؟
+:نه ممنون
_:هرجور راحتی
لعنتی...تف تو این شانس...راننده شخصیم نبود و مجبور بودم با تاکسی برم
_:رانندتم نیست...میخوای برسونمت؟
+:باشه
ویوادمین:
بین راه حرفی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه رسیدن مهمونی..
کوک رفت پیش دوستاش نشست و همه دخترای هیز رفتن دور و برشون...اتم پیش مانا و جیهوپ بود
×:وای پسر عموت چه کراشه
+:از دست تو
÷:خوبه گرایشی به پسرا ندارم وگرنه بهش درخواست میدادم
+:یا بس کنین..بعد مدت ها اومدیم دور همیم دارین درمورد پسرعموم حرف میزنین
×:هعی باشه دیگه چیزی نمیگم
بچه ها واقعا وقت نمیکنم بنویسم به بزرگی خودتون ببخشین
۱۷.۷k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.