نیش شیرین پارت 1
همیشه همه چیز اونجوری که می خوای پیش نمیره. یه جایی ورق بر میگرده و روزگارت رو برات تلخ میکنه که انتظارش رو نداری.
درست مثل اتفاقی که برای من افتاد!
اسم من ا/ت ست، دختریم که همه میگن خیلی زیبام و سینگل نمیمونم، که البته من که اینجوری فکر نمیکنم چون با ۱۹ سال سن هنوز حتی اولین بوسهام رو هم تجربه نکردم!
۵ سالم بود که پدر عزیزم از دنیا رفت و من و مامانم رو تنها گذاشت و مامانم مجبور شد برای اینکه از عهدهی بزرگ کردن من بر بیاد با یک مرد عوضی ازدواج کنه که به دنبال پول مامانم بود.
مامانم درست یک هفته قبل از تولد ۱۵ سالگیم از دنیا رفت و من مجبور شدم با دست بزن های ناپدریم کنار بیام، چون جایی برای رفتن نداشتم.
زندگی برام جهنم شده بود و حتی نمیتونستم یک خواب راحت داشته باشم.
" چرا من؟ واقعا چرا؟ چرا من باید یتیم باشم؟ چرا باید اینقدر بدبختی بکشم؟ "
این ها سوالاتی بودن که همیشه از خودم میپرسیدم.
تنها چیزی که داشتم زیبایی بود که اون هم برام گرون تموم شد و من مجبور بودم خودم رو از نگاههای هیز ناپدریم پنهان کنم.
بگذریم...
روز تولد ۱۹ سالگیم بود که دوستم برام یک عکس فرستاد و وقتی فایل رو باز کردم حس کردم که قراره دنیا روی خوشش رو بهم نشون بده.
آگهی برای کار توی یک عمارت قدیمی مال دوران ویکتوریا در نزدیکی لندن بود، هزینهی رفتن به اونجا و خورد و خوراک و جای خواب من بر عهدهی صاحب عمارت بود.
پیشنهاد خیلی خوبی بود پس منم برای خلاص شدن از دست ناپدریم قبول کردم و خیلی زود وسایلم رو جمع کردم و بدون اینکه به کسی جز دوستم بگم سوار هواپیما شدم و ایتالیا رو به مقصد انگلستان ترک کردم.
بعد از ساعتها پرواز بالاخره به لندن رسیدم. هوا ابری بود و ابرهای سیاه آسمون لندن رو پوشونده بودن، همیشه عاشق هوای بارونی و ابری بودم پس سریع یک چتر خریدم و یک تاکسی گرفتم و کاغذ آدرس رو به راننده دادم.
مرد اول چند بار به من نگاه کرد و با لحجهی انگلیش گفت: "خانم محترم خیلی وقته کسی تو این عمارت زندگی نمیکنه، مطمئنید میخوایید به اونجا برید؟!"
_ نگران نباشید من کاملا از آدرسی که بهتون دادم مطمئنم.
راننده هیچی نگفت و بعد سوار تاکسی شدم و به سمت خارج شهر حرکت کردیم.
جادهای که ازش عبور میکردیم خیلی سرسبز بود و خیلی هم خلوت! انگار که واقعا کسی اون سمت رو برای تفریح و زندگی انتخاب نمیکرد!
بعد از سه ساعت به مقصد رسیدیم، چمدون رو گرفتم و روبه روی در آهنی و بزرگی که بهم خود نمایی میکرد ایستادم! بالای در به دو زبان انگلیسی و کره ای حک شده بود:"عمارت جئون"
متعجب دوباره به بالای در نگاه کردم:"عمارت جئون"
ناگهان حس کردم که خیلی خوش شانسم، چون زبان مادری من کرهای بود!
در رو به سختی هل دادم و وارد باغی بزرگ و سر سبز شدم.
با خودم گفتم:"راننده قطعا اشتباه میکرد، مگه میشه این باغ به این سر سبزی خود به خود به وجود بیاد؟"
کمی جلو رفتم و عمارت با شکوهی رو دیدم که با سنگ درست شده بود و گل های رز قرمز دور تا دور ورودی عمارت رو در بر گرفته بود.
جلوی در رفتم و چند بار در زدم اما کسی جواب نداد.
ناگهان در خود به خود باز شد و رفتم داخل و به انگلیسی سلام کردم!
داخل عمارت تاریک تاریک بود ولی از نور کمی که از لای پردهها به داخل میتابید متوجه تم قرمز عمارت شدم!
دوباره بلند تر سلام دادم: "سلام ا/ت هستم! برای کار اومدم. کسی هست؟"
تاریکی خونه شدیدا رو مخم بود. به سمت پرده ها رفتم و کشیدمشون کنار و نور زیبایی داخل رو در برگرفت! فرش های زیبای قرمز دستبافت و نشیمنهای مخمل قرمز و پرده های قرمز رنگ و زیبایی که الان بیشتر جلوه میکردن منو شیفتهی خودشون کردن، اما خیلی کثیف بودن و روشون رو خاک گرفته بود!
زیر لب گفتم:"طبقهی پایین و نشیمنگاه خونه این باشه بقیه جاهاش پس چه کثیفه! فک کنم باید حسابی کار کنم"
_درسته باید حسابی کار کنی!
سریع به سمت صدای پسری که به گوشم رسید برگشتم و گفتم:"کی اونجاس؟! آقا؟!"
_پردهها رو بکش !
_من... من برای کار اومدم، اسمم ا/ت ست!
_خودم میدونم!
همچنان به دنبال صاحب صدا میگشتم و در حال سرک کشیدن بودم که سردی دستی رو روی شونم حس کردم و برگشتم و اون رو دیدم!
پسری تقریبا ۲۲ ساله و کرهای و قد بلند که یک شنل بزرگ و سیاه تنش بود، پوستش بی رنگ بود ولی لبهای قرمز و پر رنگی داشت و چشمهای نافذ و عمیق زیبای سیاه رنگش زیباییاش رو دوچندان کرده بود.
_س... سلام!
_... مگه بهت نگفتم پردهها رو بکش؟
_ ش...شما صاحب عمارتید؟
_ وای خنگی چیزی هستی؟ اون پردهها رو بکش دیگه!
_ولی تاریک میشه و من هیچ جا رو نمیبینم آقا!
پسر انگار که بوی چیزی رو فهمیده باشه نزدیکم شد:" بوی خوبی میدی...! "
ترسیدم و عقب عقب رفتم:" چی؟! "
...
..
.
درست مثل اتفاقی که برای من افتاد!
اسم من ا/ت ست، دختریم که همه میگن خیلی زیبام و سینگل نمیمونم، که البته من که اینجوری فکر نمیکنم چون با ۱۹ سال سن هنوز حتی اولین بوسهام رو هم تجربه نکردم!
۵ سالم بود که پدر عزیزم از دنیا رفت و من و مامانم رو تنها گذاشت و مامانم مجبور شد برای اینکه از عهدهی بزرگ کردن من بر بیاد با یک مرد عوضی ازدواج کنه که به دنبال پول مامانم بود.
مامانم درست یک هفته قبل از تولد ۱۵ سالگیم از دنیا رفت و من مجبور شدم با دست بزن های ناپدریم کنار بیام، چون جایی برای رفتن نداشتم.
زندگی برام جهنم شده بود و حتی نمیتونستم یک خواب راحت داشته باشم.
" چرا من؟ واقعا چرا؟ چرا من باید یتیم باشم؟ چرا باید اینقدر بدبختی بکشم؟ "
این ها سوالاتی بودن که همیشه از خودم میپرسیدم.
تنها چیزی که داشتم زیبایی بود که اون هم برام گرون تموم شد و من مجبور بودم خودم رو از نگاههای هیز ناپدریم پنهان کنم.
بگذریم...
روز تولد ۱۹ سالگیم بود که دوستم برام یک عکس فرستاد و وقتی فایل رو باز کردم حس کردم که قراره دنیا روی خوشش رو بهم نشون بده.
آگهی برای کار توی یک عمارت قدیمی مال دوران ویکتوریا در نزدیکی لندن بود، هزینهی رفتن به اونجا و خورد و خوراک و جای خواب من بر عهدهی صاحب عمارت بود.
پیشنهاد خیلی خوبی بود پس منم برای خلاص شدن از دست ناپدریم قبول کردم و خیلی زود وسایلم رو جمع کردم و بدون اینکه به کسی جز دوستم بگم سوار هواپیما شدم و ایتالیا رو به مقصد انگلستان ترک کردم.
بعد از ساعتها پرواز بالاخره به لندن رسیدم. هوا ابری بود و ابرهای سیاه آسمون لندن رو پوشونده بودن، همیشه عاشق هوای بارونی و ابری بودم پس سریع یک چتر خریدم و یک تاکسی گرفتم و کاغذ آدرس رو به راننده دادم.
مرد اول چند بار به من نگاه کرد و با لحجهی انگلیش گفت: "خانم محترم خیلی وقته کسی تو این عمارت زندگی نمیکنه، مطمئنید میخوایید به اونجا برید؟!"
_ نگران نباشید من کاملا از آدرسی که بهتون دادم مطمئنم.
راننده هیچی نگفت و بعد سوار تاکسی شدم و به سمت خارج شهر حرکت کردیم.
جادهای که ازش عبور میکردیم خیلی سرسبز بود و خیلی هم خلوت! انگار که واقعا کسی اون سمت رو برای تفریح و زندگی انتخاب نمیکرد!
بعد از سه ساعت به مقصد رسیدیم، چمدون رو گرفتم و روبه روی در آهنی و بزرگی که بهم خود نمایی میکرد ایستادم! بالای در به دو زبان انگلیسی و کره ای حک شده بود:"عمارت جئون"
متعجب دوباره به بالای در نگاه کردم:"عمارت جئون"
ناگهان حس کردم که خیلی خوش شانسم، چون زبان مادری من کرهای بود!
در رو به سختی هل دادم و وارد باغی بزرگ و سر سبز شدم.
با خودم گفتم:"راننده قطعا اشتباه میکرد، مگه میشه این باغ به این سر سبزی خود به خود به وجود بیاد؟"
کمی جلو رفتم و عمارت با شکوهی رو دیدم که با سنگ درست شده بود و گل های رز قرمز دور تا دور ورودی عمارت رو در بر گرفته بود.
جلوی در رفتم و چند بار در زدم اما کسی جواب نداد.
ناگهان در خود به خود باز شد و رفتم داخل و به انگلیسی سلام کردم!
داخل عمارت تاریک تاریک بود ولی از نور کمی که از لای پردهها به داخل میتابید متوجه تم قرمز عمارت شدم!
دوباره بلند تر سلام دادم: "سلام ا/ت هستم! برای کار اومدم. کسی هست؟"
تاریکی خونه شدیدا رو مخم بود. به سمت پرده ها رفتم و کشیدمشون کنار و نور زیبایی داخل رو در برگرفت! فرش های زیبای قرمز دستبافت و نشیمنهای مخمل قرمز و پرده های قرمز رنگ و زیبایی که الان بیشتر جلوه میکردن منو شیفتهی خودشون کردن، اما خیلی کثیف بودن و روشون رو خاک گرفته بود!
زیر لب گفتم:"طبقهی پایین و نشیمنگاه خونه این باشه بقیه جاهاش پس چه کثیفه! فک کنم باید حسابی کار کنم"
_درسته باید حسابی کار کنی!
سریع به سمت صدای پسری که به گوشم رسید برگشتم و گفتم:"کی اونجاس؟! آقا؟!"
_پردهها رو بکش !
_من... من برای کار اومدم، اسمم ا/ت ست!
_خودم میدونم!
همچنان به دنبال صاحب صدا میگشتم و در حال سرک کشیدن بودم که سردی دستی رو روی شونم حس کردم و برگشتم و اون رو دیدم!
پسری تقریبا ۲۲ ساله و کرهای و قد بلند که یک شنل بزرگ و سیاه تنش بود، پوستش بی رنگ بود ولی لبهای قرمز و پر رنگی داشت و چشمهای نافذ و عمیق زیبای سیاه رنگش زیباییاش رو دوچندان کرده بود.
_س... سلام!
_... مگه بهت نگفتم پردهها رو بکش؟
_ ش...شما صاحب عمارتید؟
_ وای خنگی چیزی هستی؟ اون پردهها رو بکش دیگه!
_ولی تاریک میشه و من هیچ جا رو نمیبینم آقا!
پسر انگار که بوی چیزی رو فهمیده باشه نزدیکم شد:" بوی خوبی میدی...! "
ترسیدم و عقب عقب رفتم:" چی؟! "
...
..
.
۶.۱k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.