پارت ۴
ویو رین *
پایین وایساده بودم افمائو و کی سی پریدن که گرفتمشون و گذاشتمشون زمین پسرا هم کم کم اومدن پایین ی راه رو بود که به رنگ قرمز روشن شده بود ... یکم رفتیم جلو تر که رسیدیم به ی جایی پر از دایمند
رین : عجیبه
افمائو: چی عجیبه ؟
رین : اینکه اینجا هیچ نگهبانی نداره
کی سی : آروم باشید اینجا فقط دایمند هست
کی سی خواست به ی دایمند دست بزنه که دستشو گرفتم
رین : فکر نمیکنم که فکر خوبی باشه
ی چوب ورداشتم و انداختم سمت دایمند که چوبه تبدیل به سنگ شد کی سی یکم رفت عقب و رفت تو بغل زین
زین : کم مونده بود
تورچ تو دستم رو گرفتم سمت دیوار ... اینجا یکی از مکان هایی بوده که مردم قدیم از دست ویدر فرار میکردن
ارن : تو کی یاد گرفتی سنگ نوشته بخونی
رین: مشخصه ...
رین: اینا میگه که ی تحدید بزرگ هست که اگه جلوش گرفته نشه ... هممون میمیریم
زین : و اون چیه ؟
رین : سنگی که این روش نوشته شده تبدیل به چند قسمت شده
ایین: الان باید چیکار کنیم
رین : فکر کنم ی سری باید به کمبرلی بزنیم
ما رفتیم بالا و از غار رفتیم بیرون
افمائو: میخواین ما دخترا میریم ازش بپرسیم شما هم به کارای روزانتون برسید
زین : فکر بدی نیست
ما ازشون جدا شدیم و رفتیم خونه ی کم
کم : حقیقتا منتظر مهمون نبودم
افمائو قزیه رو توضیح داد
کم : فکر کنم ی کتاب راجب به این داشتم فقط کتابه موضوعش اینه هیچ نوشته ای توش نداره
رین : بدش به من
کم کتاب رو آورد ی کتاب با جلد قرمز خونی و مشکی که ی اسکلت روش بود
دستم و گذاشتم رو اسکلت و اونو چرخوندم که قفلش باز بشه ... بعد از اینکه باز شد درشو کامل باز کردم از صفحه های وسط کم کم نوشته ها خودشون رو نشون دادن ...
رین : اگر این کتاب را میخوانی باید یک سر رشته بین گرگینه ها باشی ... کسی که قرار است کل دنیا را نجات دهد ...نوشته های این کتاب به تو کمک خواهند کرد ... ولی باید گفت انها نمیتوانند جلوی آینده رو بگیرند ... یک آینده ی سیاه که در انتظار تو و یارانت است ...
افمائو # ماین کرافت #
پایین وایساده بودم افمائو و کی سی پریدن که گرفتمشون و گذاشتمشون زمین پسرا هم کم کم اومدن پایین ی راه رو بود که به رنگ قرمز روشن شده بود ... یکم رفتیم جلو تر که رسیدیم به ی جایی پر از دایمند
رین : عجیبه
افمائو: چی عجیبه ؟
رین : اینکه اینجا هیچ نگهبانی نداره
کی سی : آروم باشید اینجا فقط دایمند هست
کی سی خواست به ی دایمند دست بزنه که دستشو گرفتم
رین : فکر نمیکنم که فکر خوبی باشه
ی چوب ورداشتم و انداختم سمت دایمند که چوبه تبدیل به سنگ شد کی سی یکم رفت عقب و رفت تو بغل زین
زین : کم مونده بود
تورچ تو دستم رو گرفتم سمت دیوار ... اینجا یکی از مکان هایی بوده که مردم قدیم از دست ویدر فرار میکردن
ارن : تو کی یاد گرفتی سنگ نوشته بخونی
رین: مشخصه ...
رین: اینا میگه که ی تحدید بزرگ هست که اگه جلوش گرفته نشه ... هممون میمیریم
زین : و اون چیه ؟
رین : سنگی که این روش نوشته شده تبدیل به چند قسمت شده
ایین: الان باید چیکار کنیم
رین : فکر کنم ی سری باید به کمبرلی بزنیم
ما رفتیم بالا و از غار رفتیم بیرون
افمائو: میخواین ما دخترا میریم ازش بپرسیم شما هم به کارای روزانتون برسید
زین : فکر بدی نیست
ما ازشون جدا شدیم و رفتیم خونه ی کم
کم : حقیقتا منتظر مهمون نبودم
افمائو قزیه رو توضیح داد
کم : فکر کنم ی کتاب راجب به این داشتم فقط کتابه موضوعش اینه هیچ نوشته ای توش نداره
رین : بدش به من
کم کتاب رو آورد ی کتاب با جلد قرمز خونی و مشکی که ی اسکلت روش بود
دستم و گذاشتم رو اسکلت و اونو چرخوندم که قفلش باز بشه ... بعد از اینکه باز شد درشو کامل باز کردم از صفحه های وسط کم کم نوشته ها خودشون رو نشون دادن ...
رین : اگر این کتاب را میخوانی باید یک سر رشته بین گرگینه ها باشی ... کسی که قرار است کل دنیا را نجات دهد ...نوشته های این کتاب به تو کمک خواهند کرد ... ولی باید گفت انها نمیتوانند جلوی آینده رو بگیرند ... یک آینده ی سیاه که در انتظار تو و یارانت است ...
افمائو # ماین کرافت #
۲.۱k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.