maide of the mansion
یونجی: دستمو رو گلوم گذاشتم به زور نفس میکشیدم ای کاش قبل از این ماجرا ها برات مهم بودم ای کاش زود تر پشتم وایمیستادی الان دیگه خیلی دیره یکم که بهتر شدم ولی بازم بیرون موندم یکم که گذشت تهیونگ و جیمین و جونگ کوک اومدن
تهیونگ: خوبی از جونگ کوک شنیدم چی شده
جیمین: چرا اجازه میدی اینطوری باهات رفتار کنن
یونجی: من اشتباه ترین اجازه عمرم رو به کسی دادم که قلبم رو به بازی گرفت
جونگ کوک کنار شون وایستاده بود از حرف یونجی جا خورد میدونست که گناه کار خودشه ذهنش درگیر بود از یه طرف سومین از یه طرف یونجی و از طرف دیگه بچه ای که تو راه داشت و بچه ای که از دست داده بود! و از طرف دیگه مقامی که برای انتقام مادرش احتیاج داشت! یونجی بی صدا دنبالشون رفت سوار ماشین شدن توی راه سکوت حکم فرما شده بود وقتی به عمارت جئون رسیدن همه پیاده شدن یونجی کنار جونگ کوک رفت و جوری که فقط جونگ کوک بشنوه گفت وانمود کن هیچی نشده!
جونگ کوک لحظه شکه شد ولی به روی خودش نیاورد یونجی دستشو دور دست جونگ کوک حلقه کرد و با یه لبخند نمایشی داخل رفتن تهیونگ و جیمین که خوب میدونستن این یه نمایشه خیلی ناراحت بودن جونگ سو وقتی جونگ کوک و یونجی رو اونطوری کنار هم دید خونش به جوش اومد خیلی عصبی بود ولی به روی خودش نمیاورد یونجی و جونگ کوک هر دو بازیگرای خوبی بودن اون شب هیچ کس متوجه نشد این فقط یه نمایشه باهم میخندیدن همدیگر رو بغل میکردن و حتی ابراز خوشحالی بخاطر بچشون میکردن! اقای جئون خواست تا اون شب رو پیش اونا بمونن اونا هم قبول کردن همه به اتاق های خودشون رفتن یونجی و جونگ کوک هم به اتاقی که جونگ کوک توش بزرگ شده بود رفتن یونجی اون شب مجبور بود با جونگ کوک بمونه جونگ کوک که خودش میدونست قضیه چیه رو مبل دراز کشید یونجی هم چیزی نگفت یکم که گذشت وقتی یونجی اطمینان داشت که جونگ کوک خوابه بلند شد
یونجی: باید بفهمم تو چی کشیدی جئون جونگ کوک!! یونجی بلند شد و خیلی اروم در کمد جونگ کوک رو باز کرد خیلی دقت میکرد تا زیاد سر و صدا نشه همینطور لباس ها رو کنار میزد یه دفتر پیدا کرد مثل دفتر خاطرت بود لوازم رو سر جاشون گذاشت در کمد رو اروم بست رفت روی تخت پتو رو کشید رو خودش بعد شروع کرد به خوندن دفتر صفحه اول با این عنوان شروع شده بو ( جئون جونگ کوک هستم ۱۰ سالمه خیلی باهوشم مامانمم خیلی دوست دارم و این دفتر خاطرات منه ) یونجی با دیدن این جمله لبخندی زد نگاهی به جونگ کوک انداخت از همون بچگی شیطون بود ورق زو صفحه به صفحه دفتر رو خوند از خاطرات جونگ کوک ۱۰ ساله تا خطرات جونگ کوک نوجوان کلی خاطره داشت که همش با مادرش رقم خورده بود یونجی با خوندن خاطرات جونگ کوک قند تو دلش اب میشد اما کم کم همه چیز عوض شد
♡♡
تهیونگ: خوبی از جونگ کوک شنیدم چی شده
جیمین: چرا اجازه میدی اینطوری باهات رفتار کنن
یونجی: من اشتباه ترین اجازه عمرم رو به کسی دادم که قلبم رو به بازی گرفت
جونگ کوک کنار شون وایستاده بود از حرف یونجی جا خورد میدونست که گناه کار خودشه ذهنش درگیر بود از یه طرف سومین از یه طرف یونجی و از طرف دیگه بچه ای که تو راه داشت و بچه ای که از دست داده بود! و از طرف دیگه مقامی که برای انتقام مادرش احتیاج داشت! یونجی بی صدا دنبالشون رفت سوار ماشین شدن توی راه سکوت حکم فرما شده بود وقتی به عمارت جئون رسیدن همه پیاده شدن یونجی کنار جونگ کوک رفت و جوری که فقط جونگ کوک بشنوه گفت وانمود کن هیچی نشده!
جونگ کوک لحظه شکه شد ولی به روی خودش نیاورد یونجی دستشو دور دست جونگ کوک حلقه کرد و با یه لبخند نمایشی داخل رفتن تهیونگ و جیمین که خوب میدونستن این یه نمایشه خیلی ناراحت بودن جونگ سو وقتی جونگ کوک و یونجی رو اونطوری کنار هم دید خونش به جوش اومد خیلی عصبی بود ولی به روی خودش نمیاورد یونجی و جونگ کوک هر دو بازیگرای خوبی بودن اون شب هیچ کس متوجه نشد این فقط یه نمایشه باهم میخندیدن همدیگر رو بغل میکردن و حتی ابراز خوشحالی بخاطر بچشون میکردن! اقای جئون خواست تا اون شب رو پیش اونا بمونن اونا هم قبول کردن همه به اتاق های خودشون رفتن یونجی و جونگ کوک هم به اتاقی که جونگ کوک توش بزرگ شده بود رفتن یونجی اون شب مجبور بود با جونگ کوک بمونه جونگ کوک که خودش میدونست قضیه چیه رو مبل دراز کشید یونجی هم چیزی نگفت یکم که گذشت وقتی یونجی اطمینان داشت که جونگ کوک خوابه بلند شد
یونجی: باید بفهمم تو چی کشیدی جئون جونگ کوک!! یونجی بلند شد و خیلی اروم در کمد جونگ کوک رو باز کرد خیلی دقت میکرد تا زیاد سر و صدا نشه همینطور لباس ها رو کنار میزد یه دفتر پیدا کرد مثل دفتر خاطرت بود لوازم رو سر جاشون گذاشت در کمد رو اروم بست رفت روی تخت پتو رو کشید رو خودش بعد شروع کرد به خوندن دفتر صفحه اول با این عنوان شروع شده بو ( جئون جونگ کوک هستم ۱۰ سالمه خیلی باهوشم مامانمم خیلی دوست دارم و این دفتر خاطرات منه ) یونجی با دیدن این جمله لبخندی زد نگاهی به جونگ کوک انداخت از همون بچگی شیطون بود ورق زو صفحه به صفحه دفتر رو خوند از خاطرات جونگ کوک ۱۰ ساله تا خطرات جونگ کوک نوجوان کلی خاطره داشت که همش با مادرش رقم خورده بود یونجی با خوندن خاطرات جونگ کوک قند تو دلش اب میشد اما کم کم همه چیز عوض شد
♡♡
۱۶.۰k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.