p17 🩸
همه : رییس .... رییس ،... رییس .... جسیکا ... جسیکا ....
جسیکا با شتاب به زمین بر خورد کرد و خودشو نگه داشت سرشو آورد بالا گفت ....
جسیکا : عالیه ....
جونگ کوک صورتشون به سمت جسیکا کرد و گفت ...
جونگ کوک : هنوز میخایی ادامه بدی
جسیکا بلند شد،....
جسیکا : تو که خوب میدونی من شکست رو قبول نمیکنم ...
جونگ کوک. : ای .... پس که اینطور
هر دو به سمت همدیگر حمله کردند ... که با صدای بادیگارد هر دو مکث کردند ... همه جا سکوت ...
ریس : آقای جئون خاستنتون ....
جسیکا انگشت اشارشو به سمت جونگ کوک کرد ..
جسیکا امروز هم نشد ...
جونگ کوک نزاشت حرفشو تموم کنه گفته
جونگ کوک : اما دفعه بعد شکستت میدم دختر .....
هر دو بهم لبخند کوتاهی زدند ...
جونگ کوک : باشه بهش بگو که نیم ساعت دیگه میام ...
بادیگارد : چشم .... سر خم کرد و رفت ....
منم به سمت اتاقم رفتم .....
ویو جونگ کوک :
بعد تمرین رفتم اتاقم یه دوش گرفتم لباس هامو پوشیدم چشم به اسلح امم افتاد که روی میز کاریم بود برداشتمش و بردمش سمت کمدم وقتی بازش کردم چشم به گوی برفی که میخاستم روز تولد ریوی سا بهش بدم اسلحه منو گذاشتم و گوی رو برداشتم ...
اگه گوی برفی رو میدید خیلی خوشحال میشد .... خیلی دلم براشون تنگ شده ... لبخندی زدم اوف ( نفس عمیق ) و گذاشتمش سر جاش . در کمد رو بستم و به سمت در حرکت کردم .....
جسیکا با شتاب به زمین بر خورد کرد و خودشو نگه داشت سرشو آورد بالا گفت ....
جسیکا : عالیه ....
جونگ کوک صورتشون به سمت جسیکا کرد و گفت ...
جونگ کوک : هنوز میخایی ادامه بدی
جسیکا بلند شد،....
جسیکا : تو که خوب میدونی من شکست رو قبول نمیکنم ...
جونگ کوک. : ای .... پس که اینطور
هر دو به سمت همدیگر حمله کردند ... که با صدای بادیگارد هر دو مکث کردند ... همه جا سکوت ...
ریس : آقای جئون خاستنتون ....
جسیکا انگشت اشارشو به سمت جونگ کوک کرد ..
جسیکا امروز هم نشد ...
جونگ کوک نزاشت حرفشو تموم کنه گفته
جونگ کوک : اما دفعه بعد شکستت میدم دختر .....
هر دو بهم لبخند کوتاهی زدند ...
جونگ کوک : باشه بهش بگو که نیم ساعت دیگه میام ...
بادیگارد : چشم .... سر خم کرد و رفت ....
منم به سمت اتاقم رفتم .....
ویو جونگ کوک :
بعد تمرین رفتم اتاقم یه دوش گرفتم لباس هامو پوشیدم چشم به اسلح امم افتاد که روی میز کاریم بود برداشتمش و بردمش سمت کمدم وقتی بازش کردم چشم به گوی برفی که میخاستم روز تولد ریوی سا بهش بدم اسلحه منو گذاشتم و گوی رو برداشتم ...
اگه گوی برفی رو میدید خیلی خوشحال میشد .... خیلی دلم براشون تنگ شده ... لبخندی زدم اوف ( نفس عمیق ) و گذاشتمش سر جاش . در کمد رو بستم و به سمت در حرکت کردم .....
۳.۷k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.