فرشته نگهبان من...♡
#فرشته_نگهبان_من
#part14
__________________
"ویو شوگا"
وای...نه...
مامان ات اومد و شوگا رو برگردوند یه سمت خودش...دستش و برد بالا و خواست بزنه درگوشش که...
شوگا دستش و گرفت
مامان ات:باز میخواستی فرار کنی هرزه؟
خیلی عصبانی شده بودم....داره به ات میگه هرزه؟
شوگا:زر مفت نزن!!!من هرزه نیستم...پس بهتره اون دهن گوهتو ببندی!
مامان ات محکم هولم داد جوری که کمرم خورد به دیوار و درد شدیدی و توی بدنم حس کردم....
مامان ات:من توی گاو اینجوری تربیتت نکردم....به جایی که به فکر درس...
با حرف زدن من حرفش و قورت داد
شوگا:دیگه درمورد اون مدرسه گوه
حرف نزن اشغال....من دیگه نمیخوام توی اون مدرسه باشم میفهمی؟؟؟چقدر ات...نه!چقدر من اونجا زجر کشیدم و تو نفهمیدی!چقدر منو با بقیه مقایسه کردی و من بازم زجر کشیدم ولی تو نفهمیدی!چقدر دوستام منو اذیت کردن و من شب تا صبح گریه کردم ولی تو نفهمیدی!چقدر درسام و خوب کردم..چقدر اخلاقم و عوض کردم ولی تو بازم حرف بچه های مردم و کشیدی وسط!تو مادری؟؟؟؟واقعا فکر میکنی منو تربیت کردی؟؟؟اونم حتما با زدن اره؟؟؟هه....با اینکه منو بردین پیش روانشناس و اون گفت من افسردم...تو گفتی مگه چی برات کم گزاشتیم که افسرده ای....چی برام کم گزاشتین؟؟؟؟همه چی مامان....همه چی....تو باید اونموقع میومدی و باهام حرف میزدی نه اینکه ببریم پیش روانشناس....
داشتم حرف میزدم که وحشیانه به طرفم حمله کرد....خب...اونموقع خیلی ترسیدم...نمیخواستم سر بدن ات بلایی بیاد...ازموهام گرفت و پرتم کرد روی زمین...دوباره میخواست بزنتم...که بلند شدم و رفتم طرفش....خواست هولم بده که محکم هولش دادم و افتاد روی زمین...سرش خورد به یه جای تیز و پر از خون شد.....یه چاقو کنارش بود....مامان احمق ات اونو ورداشت و محکم فرو کرد توی شکم خودش
مامان ات:من...ه...هیچوقت نتونستم مادر خوبی باشم ات!!!منو...ب....ببخش💔
همینو گفت و جشاش و اروم بست....زمین پر از خون شده بود....من اونجا خوشکم زده بود...نمیدونستم باید چیکار کنم....اشکام کم کم جاری شد...چی؟من...من دارم گریه میکنم؟به خاطر مامان ات؟؟؟؟نه....نه....این امکان نداره....
وقتی به خودم اومدم که یجا وایستاده بودم و ات برگشته بود به بدن خودش.....و داشت جسم بی جون مادرش و تماشا میکرد...کم کم داشت گریش میکرد و یهو گریه اش شدت گرفتم....
ات:نه....م...هق....مامانننن(داد)
یهو بابای ات از توی اتاق اومد بیرون
بابای ات:چه اتفاقی اف....
چشمش افتاد به مامان ات...و دوباره به ات نگاه کرد
شوگا:فرار کن اتتتت
رفتم کناره ات وایستادم و خواستم که هولش بدم ولی دستم از توی بدنش رد شد....نهههه....
ات:با...بابا...م...من
اههههه لعنتی
شوگا:خواهش میکنم....تروخدا فرار کن ات.....لطفاا
"ببخشید این پارت خیلی مزخرف شد ولی بهش نیاز داشتم"
شرطا
۱۰ کامنت
۱۰ لایک
#part14
__________________
"ویو شوگا"
وای...نه...
مامان ات اومد و شوگا رو برگردوند یه سمت خودش...دستش و برد بالا و خواست بزنه درگوشش که...
شوگا دستش و گرفت
مامان ات:باز میخواستی فرار کنی هرزه؟
خیلی عصبانی شده بودم....داره به ات میگه هرزه؟
شوگا:زر مفت نزن!!!من هرزه نیستم...پس بهتره اون دهن گوهتو ببندی!
مامان ات محکم هولم داد جوری که کمرم خورد به دیوار و درد شدیدی و توی بدنم حس کردم....
مامان ات:من توی گاو اینجوری تربیتت نکردم....به جایی که به فکر درس...
با حرف زدن من حرفش و قورت داد
شوگا:دیگه درمورد اون مدرسه گوه
حرف نزن اشغال....من دیگه نمیخوام توی اون مدرسه باشم میفهمی؟؟؟چقدر ات...نه!چقدر من اونجا زجر کشیدم و تو نفهمیدی!چقدر منو با بقیه مقایسه کردی و من بازم زجر کشیدم ولی تو نفهمیدی!چقدر دوستام منو اذیت کردن و من شب تا صبح گریه کردم ولی تو نفهمیدی!چقدر درسام و خوب کردم..چقدر اخلاقم و عوض کردم ولی تو بازم حرف بچه های مردم و کشیدی وسط!تو مادری؟؟؟؟واقعا فکر میکنی منو تربیت کردی؟؟؟اونم حتما با زدن اره؟؟؟هه....با اینکه منو بردین پیش روانشناس و اون گفت من افسردم...تو گفتی مگه چی برات کم گزاشتیم که افسرده ای....چی برام کم گزاشتین؟؟؟؟همه چی مامان....همه چی....تو باید اونموقع میومدی و باهام حرف میزدی نه اینکه ببریم پیش روانشناس....
داشتم حرف میزدم که وحشیانه به طرفم حمله کرد....خب...اونموقع خیلی ترسیدم...نمیخواستم سر بدن ات بلایی بیاد...ازموهام گرفت و پرتم کرد روی زمین...دوباره میخواست بزنتم...که بلند شدم و رفتم طرفش....خواست هولم بده که محکم هولش دادم و افتاد روی زمین...سرش خورد به یه جای تیز و پر از خون شد.....یه چاقو کنارش بود....مامان احمق ات اونو ورداشت و محکم فرو کرد توی شکم خودش
مامان ات:من...ه...هیچوقت نتونستم مادر خوبی باشم ات!!!منو...ب....ببخش💔
همینو گفت و جشاش و اروم بست....زمین پر از خون شده بود....من اونجا خوشکم زده بود...نمیدونستم باید چیکار کنم....اشکام کم کم جاری شد...چی؟من...من دارم گریه میکنم؟به خاطر مامان ات؟؟؟؟نه....نه....این امکان نداره....
وقتی به خودم اومدم که یجا وایستاده بودم و ات برگشته بود به بدن خودش.....و داشت جسم بی جون مادرش و تماشا میکرد...کم کم داشت گریش میکرد و یهو گریه اش شدت گرفتم....
ات:نه....م...هق....مامانننن(داد)
یهو بابای ات از توی اتاق اومد بیرون
بابای ات:چه اتفاقی اف....
چشمش افتاد به مامان ات...و دوباره به ات نگاه کرد
شوگا:فرار کن اتتتت
رفتم کناره ات وایستادم و خواستم که هولش بدم ولی دستم از توی بدنش رد شد....نهههه....
ات:با...بابا...م...من
اههههه لعنتی
شوگا:خواهش میکنم....تروخدا فرار کن ات.....لطفاا
"ببخشید این پارت خیلی مزخرف شد ولی بهش نیاز داشتم"
شرطا
۱۰ کامنت
۱۰ لایک
۱۰.۰k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.