فیک عشق دردسرساز
«پارت:۴۲»
همونطور که اشک میریخت از روی زمین بلند شد و از محوطه درمانگاه دور شد،نمیدونست مقصدش کجا بود فقط میخواست ذهن پریشونش آروم بشه،از دست دادن مورا چیزی نبود که بشه باهاش کنار اومد...
کنار خیابون نشست و عبور ماشینا رو نگاه میکرد.
از طرفی مورا توی اتاقش رفت و بی توجه به جودی نگران و هایون ناراحت درو قفل کرد و به دیوار خیره شد...
یکم که گذشت چشماش به تاریکی عادت کردن و حالا کوچیک ترین چیز هم قابل دیدن بود.
تمام فکرش پر شده بود از تصویر تهیونگ در کنار اون دختر غریبه پس اشتباه نکرده بود! حس ششمش هیچوقت دروغ نمیگفت،توی این مدت همش فکر میکرد اشتباه برداشت کرده یا حساس شده اما برعکسش پیش اومد...
اما واقعیت چیزی فراتر از این حرفا بود مورا و تهیونگ نمیدونستن که بازیچه ۲ نفر شدن که قصد دارن رابطشونو خراب کنن ...جوری که تهیونگ به اجبار و مورا به خواست خودش باعث جدایی بشه!
~هایون این غذا رو ببر بزار جلوی در اتاقش سه روزه لب به غذا نزده
•مگه نمیبینی تا خودش نخواد کسی نمیتونه مجبور به کاریش کنه
~نکنه بلایی سر خودش بیاره؟
یهو در اتاق باز شد و مورا با چمدون جلوی در ظاهر شد...
~مورا؟؟
•چه خبره؟؟
+دارم میرم...ممنون بابت این مدت
جودی با چشمای اشکی و ملتمسش گفت...
~مورا نرو حداقل بزار یکم بهتر بشی خواهش میکنم
+تنهایی باعث میشه بهتر بشم و تصمیم بهتری بگیرم
رفت و جودی بغل کرد و بعد اسرار زیاد بالاخره قانع شد که هایون با ماشین برسونتش...
چند دقیقه از رسیدنشون میگذشت و مورا هنوز به جلو خیره بود که با صدای هایون به خودش اومد...
•مورا ازت یه خواهشی دارم
+چیه؟
•سعی کن یکم بهم احساس داشته باشی همین....
خم شدو گوشه لب مورا رو بوسید که باعث شد مورا سیلی محکمی تو صورتش بزنه.
+دفعه آخرت بود از این کارا کردی!یادت نره من هنوزمم همون دختر قبلی ام
بدون خداخافظی پیاده شد و در ماشینو کوبید و چمدون و دنبال خودش کشید که با کله به یه نفر برخورد کرد.....
(لایک و کامنت فراموش نشه! شرمنده اگه دیر شد بخاطر امتحانا مجبورم لطفا یکم درک کنید💜)
همونطور که اشک میریخت از روی زمین بلند شد و از محوطه درمانگاه دور شد،نمیدونست مقصدش کجا بود فقط میخواست ذهن پریشونش آروم بشه،از دست دادن مورا چیزی نبود که بشه باهاش کنار اومد...
کنار خیابون نشست و عبور ماشینا رو نگاه میکرد.
از طرفی مورا توی اتاقش رفت و بی توجه به جودی نگران و هایون ناراحت درو قفل کرد و به دیوار خیره شد...
یکم که گذشت چشماش به تاریکی عادت کردن و حالا کوچیک ترین چیز هم قابل دیدن بود.
تمام فکرش پر شده بود از تصویر تهیونگ در کنار اون دختر غریبه پس اشتباه نکرده بود! حس ششمش هیچوقت دروغ نمیگفت،توی این مدت همش فکر میکرد اشتباه برداشت کرده یا حساس شده اما برعکسش پیش اومد...
اما واقعیت چیزی فراتر از این حرفا بود مورا و تهیونگ نمیدونستن که بازیچه ۲ نفر شدن که قصد دارن رابطشونو خراب کنن ...جوری که تهیونگ به اجبار و مورا به خواست خودش باعث جدایی بشه!
~هایون این غذا رو ببر بزار جلوی در اتاقش سه روزه لب به غذا نزده
•مگه نمیبینی تا خودش نخواد کسی نمیتونه مجبور به کاریش کنه
~نکنه بلایی سر خودش بیاره؟
یهو در اتاق باز شد و مورا با چمدون جلوی در ظاهر شد...
~مورا؟؟
•چه خبره؟؟
+دارم میرم...ممنون بابت این مدت
جودی با چشمای اشکی و ملتمسش گفت...
~مورا نرو حداقل بزار یکم بهتر بشی خواهش میکنم
+تنهایی باعث میشه بهتر بشم و تصمیم بهتری بگیرم
رفت و جودی بغل کرد و بعد اسرار زیاد بالاخره قانع شد که هایون با ماشین برسونتش...
چند دقیقه از رسیدنشون میگذشت و مورا هنوز به جلو خیره بود که با صدای هایون به خودش اومد...
•مورا ازت یه خواهشی دارم
+چیه؟
•سعی کن یکم بهم احساس داشته باشی همین....
خم شدو گوشه لب مورا رو بوسید که باعث شد مورا سیلی محکمی تو صورتش بزنه.
+دفعه آخرت بود از این کارا کردی!یادت نره من هنوزمم همون دختر قبلی ام
بدون خداخافظی پیاده شد و در ماشینو کوبید و چمدون و دنبال خودش کشید که با کله به یه نفر برخورد کرد.....
(لایک و کامنت فراموش نشه! شرمنده اگه دیر شد بخاطر امتحانا مجبورم لطفا یکم درک کنید💜)
۳۰.۱k
۱۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.