رمان ارباب من پارت: ۶۳
_ چرا آخه؟
_ چرا نداره!
_ خب چی میشه منم بتونم تو جشن شرکت کنم؟
بهراد پوفی کشید و با حالتی کلافه گفت:
_ گفتم نه، حالیت نمیشه؟
_ خب حداقل بذار تو اتاق خودم بمونم که صدای آهنگی چیزی بشنوم حوصلم سر نره
_ نه راه نداره
اگه مجبورم میکرد تو اتاق طبقه ی آخر بمونم به هیچ وجه نمیتونستم فرار کنم اما اگه تو اتاق خودم میموندم میتونستم نقشه ام رو عملی کنم پس با لحن آرومی گفتم:
_ لطفا، خواهش میکنم
_ گفتم نه
_ بابا تو در اتاق رو قفل کن و منم قول میدم حتی صدام درنیاد!
بدون اینکه چیزی بگه متفکرانه نگاهم کرد و منم برای اینکه تحت تاثیرش قرار بدم، ادامه دادم:
_ تازه اتاق خودم سرویس داره اما اینجا نداره، اگه دستشویی داشته باشم چیکار کنم؟
_ خیلی خب انقدر حرف نزن
_ قبوله؟
_ آره
با ذوق پریدم بالا و دستام رو به هم کوبیدم.
انقدر خوشحال شده بودم که دوباره یه فرصت واسه فرار کردنم پیدا شده و اصلا توجه نکردم شخصی که جلوم ایستاده بهراده و با ذوق بغلش کردم اما یه لحظه به خودم اومدم و دستم رو از دور کمرش برداشتم و ازش دور شدم و گفتم:
_ چیزه...من فقط یکم هیجان زده شدم!
سرش رو یکم جلو آورد و گفت:
_ کاش همیشه هیجان زده میشدی!
دهنم رو کج کردم، به سمت در رفتم و گفتم:
_ پس من یکم غذا برمیدارم و میرم تو اتاقم
_ باشه
_ هرموقع خواستی هم در اتاق رو قفل کن
در رو باز کردم تا خارج بشم که دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ وایسا
به سمتش برگشتم و گفتم:
_ بله؟
_ در رو قفل میکنم اما نه برای اینکه از بیرون اومدن تو بترسم، فقط برای اینکه به آدمایی که قراره بیان و اعتماد ندارم و میدونم که ممکنه هرکاری ازشون بربیاد!
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
اون نمیدونست من از ذوق اینکه امشب میتونم از اینجا برم خوشحال شده بودم و بغلش کرده بودم وگرنه اینجوری جوگیر نمیشد!
_ فهمیدی؟
_ آره فهمیدم
_ خوبه
از اتاق خارج شدم و به سمت پایین رفتم و اونم پشت سرم اومد...
_ چرا نداره!
_ خب چی میشه منم بتونم تو جشن شرکت کنم؟
بهراد پوفی کشید و با حالتی کلافه گفت:
_ گفتم نه، حالیت نمیشه؟
_ خب حداقل بذار تو اتاق خودم بمونم که صدای آهنگی چیزی بشنوم حوصلم سر نره
_ نه راه نداره
اگه مجبورم میکرد تو اتاق طبقه ی آخر بمونم به هیچ وجه نمیتونستم فرار کنم اما اگه تو اتاق خودم میموندم میتونستم نقشه ام رو عملی کنم پس با لحن آرومی گفتم:
_ لطفا، خواهش میکنم
_ گفتم نه
_ بابا تو در اتاق رو قفل کن و منم قول میدم حتی صدام درنیاد!
بدون اینکه چیزی بگه متفکرانه نگاهم کرد و منم برای اینکه تحت تاثیرش قرار بدم، ادامه دادم:
_ تازه اتاق خودم سرویس داره اما اینجا نداره، اگه دستشویی داشته باشم چیکار کنم؟
_ خیلی خب انقدر حرف نزن
_ قبوله؟
_ آره
با ذوق پریدم بالا و دستام رو به هم کوبیدم.
انقدر خوشحال شده بودم که دوباره یه فرصت واسه فرار کردنم پیدا شده و اصلا توجه نکردم شخصی که جلوم ایستاده بهراده و با ذوق بغلش کردم اما یه لحظه به خودم اومدم و دستم رو از دور کمرش برداشتم و ازش دور شدم و گفتم:
_ چیزه...من فقط یکم هیجان زده شدم!
سرش رو یکم جلو آورد و گفت:
_ کاش همیشه هیجان زده میشدی!
دهنم رو کج کردم، به سمت در رفتم و گفتم:
_ پس من یکم غذا برمیدارم و میرم تو اتاقم
_ باشه
_ هرموقع خواستی هم در اتاق رو قفل کن
در رو باز کردم تا خارج بشم که دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ وایسا
به سمتش برگشتم و گفتم:
_ بله؟
_ در رو قفل میکنم اما نه برای اینکه از بیرون اومدن تو بترسم، فقط برای اینکه به آدمایی که قراره بیان و اعتماد ندارم و میدونم که ممکنه هرکاری ازشون بربیاد!
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
اون نمیدونست من از ذوق اینکه امشب میتونم از اینجا برم خوشحال شده بودم و بغلش کرده بودم وگرنه اینجوری جوگیر نمیشد!
_ فهمیدی؟
_ آره فهمیدم
_ خوبه
از اتاق خارج شدم و به سمت پایین رفتم و اونم پشت سرم اومد...
۱۲.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.