رمان عشق لجباز من
پارت ۲
دیانا
اخیش لباسامو عوض کردم رفتم پایین پیش مامانم و مامان محدثه( مامان عسل) و ارسلان نشستم
ارسلان همینطوری داشت یه جوری نگام میکرد😐
من:چیه ادم ندیدی؟
ارسلان:عه مگه تو ادمی😐
زیر لب بهش یه فحشی دادم به مامانم خیره شدم😐
+مامان گفتی اینجا دانشگاه میرم اره؟
-اره با مدیسا( میشناسید که مدیسا اکیپ😐) و عسل و پانیذ و ارسلان یه دانشگاهی
+با این؟
^این به درخت میگن من ارسلانم
-اتفاقا یه ذره بیشتر باهم بچرخید بهم عادت میکنید کم کم لج و لجبازی تون تموم میشه
^😐
+😐
-قیافه هاتونو اینطوری نکنید فردام ارسلان ثبت نامت میکنه ارسلان مسولیت دیانا با توعه حواست بهش باشه از اونجایی که خیلی خیلی شیطونه
^چشم😁
+اه مامان هی بکوب تو سرم که ارسلان خر خونه من بچه بدی ام
^من درس خونم نه خرخون😝
+چه فرقی میکنه به هر حال خری دیگه چه خر خون چه خر های دیگه( خواهرم خودت فهمیدی چی گفتی؟ 😐)
گوشیم زنگ خورد سریع برداشتم و جواب دادم
+سلام نفسم(:
واییییی مرسی اینقدر پیگیری که بهم زنگ زدی الان😐
_عه درگیر بودم دیانا 😶
+محراب😝
_هوم😅
+بدون من تو زندگیت نرین بزار باهم برینیم😁
_تا چن وقت دیگه همه چی که اوکی شد میام پیشت😁
+باشه کاری نداری؟
_نه بای
گوشی رو قطع کردم
مامان:محراب بود؟
من:هوم
مامان:چی گفت میاد ایران؟
من:هوم گفت تا چن روز دیگه
رفتم اتاقم خیلی خسته بودم ساعت ۱۰ شب بود گرفتم خوابیدم
صبح بیدار شدم یه مانتو بلند لی با شلوار لی و شال مشکی پوشیدم رفتم پایین صبحونه خوردم واسه گوشیم از یه شماره ناشناس پیام اومد
:نیم ساعت دیگه بیا دم در به عسل و مدیسا هم بگو
فهمیدم ارسلانه یه اوکی تایپ کردم
و بلند داد زدم:مدیسااااااااا عسلللللللل ارسلان میگه نیم ساعت دیگه بریم پاییین
مدیسا:باشه روانی فهمیدیم گوشمون کر شد
رفتیم پایین سوار ماشین شدیم رفتیم دانشگاه
ارسلان
رسیدیم دانشگاه ماشینو پارک کردم و گفتم:شما دوتا برید سر کلاستون من ببرم دیانا رو ثبت نام کنم بیام
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
دیانا
اخیش لباسامو عوض کردم رفتم پایین پیش مامانم و مامان محدثه( مامان عسل) و ارسلان نشستم
ارسلان همینطوری داشت یه جوری نگام میکرد😐
من:چیه ادم ندیدی؟
ارسلان:عه مگه تو ادمی😐
زیر لب بهش یه فحشی دادم به مامانم خیره شدم😐
+مامان گفتی اینجا دانشگاه میرم اره؟
-اره با مدیسا( میشناسید که مدیسا اکیپ😐) و عسل و پانیذ و ارسلان یه دانشگاهی
+با این؟
^این به درخت میگن من ارسلانم
-اتفاقا یه ذره بیشتر باهم بچرخید بهم عادت میکنید کم کم لج و لجبازی تون تموم میشه
^😐
+😐
-قیافه هاتونو اینطوری نکنید فردام ارسلان ثبت نامت میکنه ارسلان مسولیت دیانا با توعه حواست بهش باشه از اونجایی که خیلی خیلی شیطونه
^چشم😁
+اه مامان هی بکوب تو سرم که ارسلان خر خونه من بچه بدی ام
^من درس خونم نه خرخون😝
+چه فرقی میکنه به هر حال خری دیگه چه خر خون چه خر های دیگه( خواهرم خودت فهمیدی چی گفتی؟ 😐)
گوشیم زنگ خورد سریع برداشتم و جواب دادم
+سلام نفسم(:
واییییی مرسی اینقدر پیگیری که بهم زنگ زدی الان😐
_عه درگیر بودم دیانا 😶
+محراب😝
_هوم😅
+بدون من تو زندگیت نرین بزار باهم برینیم😁
_تا چن وقت دیگه همه چی که اوکی شد میام پیشت😁
+باشه کاری نداری؟
_نه بای
گوشی رو قطع کردم
مامان:محراب بود؟
من:هوم
مامان:چی گفت میاد ایران؟
من:هوم گفت تا چن روز دیگه
رفتم اتاقم خیلی خسته بودم ساعت ۱۰ شب بود گرفتم خوابیدم
صبح بیدار شدم یه مانتو بلند لی با شلوار لی و شال مشکی پوشیدم رفتم پایین صبحونه خوردم واسه گوشیم از یه شماره ناشناس پیام اومد
:نیم ساعت دیگه بیا دم در به عسل و مدیسا هم بگو
فهمیدم ارسلانه یه اوکی تایپ کردم
و بلند داد زدم:مدیسااااااااا عسلللللللل ارسلان میگه نیم ساعت دیگه بریم پاییین
مدیسا:باشه روانی فهمیدیم گوشمون کر شد
رفتیم پایین سوار ماشین شدیم رفتیم دانشگاه
ارسلان
رسیدیم دانشگاه ماشینو پارک کردم و گفتم:شما دوتا برید سر کلاستون من ببرم دیانا رو ثبت نام کنم بیام
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
۱۵.۲k
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.