۵ فوریه بود که من برای کاری از خونه بیرون رفتم
۵ فوریه بود که من برای کاری از خونه بیرون رفتم
چون مریض شده بودم ماسک زدم
خریدامو کردم
رفتم سوار ماشینم بشم که
ماشینی جلوی من وایسات و چشمامو بست
هیچ صدایی نمیومد ترسیده بودم خیلی
تا اینکه ماشین وایساد
کسی در گوشم گفت تولدت مبارک
من مونده بودم که از کجا فهمیده تولدمه؟
بغلم کرد بعد از ماشین آوردم بیرون
چشممو باز کرد که همه ساکت شدن
کسی گفت یونا نیست
ریسشون داد زد مگه شماها نبینید
این کیه که آوردین
یونا نیست
خواهر من امروز تولدشه
بعد شماها اشتباهی کیو آوردین
من خیلی ترسیده بودم
فکر کردم همشون دارن شوخی میکنن
و قراره منو بکشن
از ریسشون یا همون سوهو پرسیدم:« شما چطوری فهمیدید تولد منه یا اصلا چطوری فهمیدید من اونجام
ریسشون با اعصبانیت گفت:« چی؟
تولدته؟
واقعا ؟
جدی ؟
چطور ممکنه
هم قیافت شبیه یوناست هم روز تولدتون تو یه روزه
من خندیم گفتم :«جدن اشتباهی گرفتین!؟
ریسشون گفت:« حالا که تولد تو هم هست بمون کنار یونا تولد بگیر »
یونا رو اوردن
همه داد زدن
تولدت مبارک
همه گیج بودن واقعا یونا ٫ اون دختره وای چقدر شباهت
یونا وقتی اون دختره رو دید گفت :« سولی اینجا چکار میکنی ؟
من گفتم :« تویی یونا چقدر بزرگ شدی باورم نمیشه دوباره دیدمت »
داداش یونا گفت « یونا سولیه ؟
یونا گفت :« اره داداش وای بهترین روز عمرم هست فکر کن بهترین دوست بچگیم رو ببینم
واییییییی سولی سولی مگه تو به چوسان نرفته بودی؟
من گفتم:« چرا رفتم ولی برای دانشگاه برگشتم»
داداش یونا نمیدونم چرا رفت ولی یونا بعد از تولد بهم گفت :« سولی واقعیتشو بخوای سوهو خیلی از بچگی بهت علاقه داشت ولی امروز که دیدت
کلا از این رو به اینرو شد فکر کن داداش سوهو
بعد از رفتنت هر شب گریه می کرد
ولی وقتی از سربازی برگشت کلا دیگه بی احساس شد حتی مثل قدیما با من رفتار نمی کنه
گفتم :« سوهو سوهو همیشه با من دعوا میکرد
چطور ؟ چطوری؟ من نمیدونم چی بگم
ولی...
سوهو آخر شب از اتاقش بیرون آمد
گفت :« سولی همین الان از خونه ی من برو بیرون همین الان
من گفتم:« باشه میرم ولی بدبخت خودت منو اوردی
راستی یه چیزی یادم رفت بگم ☺️
چون مریض شده بودم ماسک زدم
خریدامو کردم
رفتم سوار ماشینم بشم که
ماشینی جلوی من وایسات و چشمامو بست
هیچ صدایی نمیومد ترسیده بودم خیلی
تا اینکه ماشین وایساد
کسی در گوشم گفت تولدت مبارک
من مونده بودم که از کجا فهمیده تولدمه؟
بغلم کرد بعد از ماشین آوردم بیرون
چشممو باز کرد که همه ساکت شدن
کسی گفت یونا نیست
ریسشون داد زد مگه شماها نبینید
این کیه که آوردین
یونا نیست
خواهر من امروز تولدشه
بعد شماها اشتباهی کیو آوردین
من خیلی ترسیده بودم
فکر کردم همشون دارن شوخی میکنن
و قراره منو بکشن
از ریسشون یا همون سوهو پرسیدم:« شما چطوری فهمیدید تولد منه یا اصلا چطوری فهمیدید من اونجام
ریسشون با اعصبانیت گفت:« چی؟
تولدته؟
واقعا ؟
جدی ؟
چطور ممکنه
هم قیافت شبیه یوناست هم روز تولدتون تو یه روزه
من خندیم گفتم :«جدن اشتباهی گرفتین!؟
ریسشون گفت:« حالا که تولد تو هم هست بمون کنار یونا تولد بگیر »
یونا رو اوردن
همه داد زدن
تولدت مبارک
همه گیج بودن واقعا یونا ٫ اون دختره وای چقدر شباهت
یونا وقتی اون دختره رو دید گفت :« سولی اینجا چکار میکنی ؟
من گفتم :« تویی یونا چقدر بزرگ شدی باورم نمیشه دوباره دیدمت »
داداش یونا گفت « یونا سولیه ؟
یونا گفت :« اره داداش وای بهترین روز عمرم هست فکر کن بهترین دوست بچگیم رو ببینم
واییییییی سولی سولی مگه تو به چوسان نرفته بودی؟
من گفتم:« چرا رفتم ولی برای دانشگاه برگشتم»
داداش یونا نمیدونم چرا رفت ولی یونا بعد از تولد بهم گفت :« سولی واقعیتشو بخوای سوهو خیلی از بچگی بهت علاقه داشت ولی امروز که دیدت
کلا از این رو به اینرو شد فکر کن داداش سوهو
بعد از رفتنت هر شب گریه می کرد
ولی وقتی از سربازی برگشت کلا دیگه بی احساس شد حتی مثل قدیما با من رفتار نمی کنه
گفتم :« سوهو سوهو همیشه با من دعوا میکرد
چطور ؟ چطوری؟ من نمیدونم چی بگم
ولی...
سوهو آخر شب از اتاقش بیرون آمد
گفت :« سولی همین الان از خونه ی من برو بیرون همین الان
من گفتم:« باشه میرم ولی بدبخت خودت منو اوردی
راستی یه چیزی یادم رفت بگم ☺️
۵.۲k
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.