زمان یخ زده
part ²³
ویو یانگهی:
آروم آروم به سمت خونه قدم برداشتم.نباید کسی بفهمه من عاشق تهیونگم! یا شاید....بهتره بدونن؟ نمیدونم.....نمیدونم باید چیکار کنم!
در زدم که تهمین در رو باز کرد
تهمین: به به عروس خانم هم اومد
چشمام از تعجب گرد شد...چی داشت میگفت؟
هیوناوک: ببین اینم ازدواج کرد و من هنوز ازدواج نکردم! هعی روزگار
یانگهی: شما ها دارید چی میگید؟
تهمین: ازدواج نکرده غرورت بالا رفته ها!
ناسلامتی میخوای ملکه ی این سرزمین بشی!
یانگهی: چی؟ شماها از کجا فهمیدید؟
تهمین: شهر کوچیکه خبرا زود پخش میشه
هیوناوک: مسخره بازی در نیار تهمین.امپراطور با بابا حرف زده بود و بابا هم به ما گفت.
یانگهی: آها
هیوناوک: چرا خوشحال نیستی داری ملکه میشی ها!
یانگهی: حوصله ندارم!
هیوناوک: وا. این چشه؟
نمیتونستم....نمیتونستم بهشون بگم که ناراحتم از اینکه نمیتونم با عشق خودم ازدواج کنم
مثل اینکه....تقدیر همینه دیگه!
اما اون روز....تهیونگ اصلا نیومد خونه!
خیلی نگرانش بودم
رفتم بیرون تا بتونم پیداش کنم.....اما آخه کجا رو بگردم؟
یانگهی: هعی....این پسره اصلا معلوم نیست کجا رفته!
تو افکار خودم بودم که با صدایی برگشتم
شوگا: یانگهی؟
یانگهی: او...سلام
شوگا: سلام.نمیدونی تهیونگ کجاست؟
یانگهی: خودمم دارم دنبالش میگردم
شوگا: آها....
یانگهی: راستی تو کجا رفته بودی؟
شوگا: رفته بودم پیش داییام.
یانگهی: داییت؟
شوگا: آره. من به دست اون بزرگ شدم.چون مامان و بابام رو توی بچگی از دست دادم
یانگهی: واقعا؟ چقدر بد! متاسفم.اما چرا؟
شوگا: این دلیلیه که هیچوقت نفهمیدم.تو یه روز مامان و بابام و خواهرم که تازه به دنیا اومده بود رو از دست دادم
یانگهی: تو یه روز؟؟ ای وای....چه بد!!
درکت میکنم...منم بچهی واقعی اونا نیستم
شوگا: چی؟
یانگهی: آره...دختر ناتنی شونم.من که دیگه حتی نمیدونم پدر و مادرم کی بودن
از حرف اون دختر کمی تعحب کردم!
و یاد حرف دایی شینوو افتادم!
《خواهرت یونجی....زندست! و توی پایخته! فقط باید پیداش کنی! با استفاده از گردنبندت!》
نه نه...اون نمیتونه خواهر من باشه! مگه هرکی پدر مادر نداشته باشه خواهر منه؟ من دارم اشتباه میکنم!
یانگهی خواهر یونگی نیستااا
یکم فکر کنید دیگه کی توی این داستان بود؟
شوگا اشتب میکنه
*یکم راهنمایی😁*
من کامنت میخواممممم😭
#تابع_قوانین_ویسگون
#جمهوری_اسلامی
#فیک
#فیک_بی_تی_اس
#فیکشن
#سناریو
#سناریو_بی_تی_اس
#وانشات
#تکپارتی
#سناریوفیک
#سناریو_تصویری
ویو یانگهی:
آروم آروم به سمت خونه قدم برداشتم.نباید کسی بفهمه من عاشق تهیونگم! یا شاید....بهتره بدونن؟ نمیدونم.....نمیدونم باید چیکار کنم!
در زدم که تهمین در رو باز کرد
تهمین: به به عروس خانم هم اومد
چشمام از تعجب گرد شد...چی داشت میگفت؟
هیوناوک: ببین اینم ازدواج کرد و من هنوز ازدواج نکردم! هعی روزگار
یانگهی: شما ها دارید چی میگید؟
تهمین: ازدواج نکرده غرورت بالا رفته ها!
ناسلامتی میخوای ملکه ی این سرزمین بشی!
یانگهی: چی؟ شماها از کجا فهمیدید؟
تهمین: شهر کوچیکه خبرا زود پخش میشه
هیوناوک: مسخره بازی در نیار تهمین.امپراطور با بابا حرف زده بود و بابا هم به ما گفت.
یانگهی: آها
هیوناوک: چرا خوشحال نیستی داری ملکه میشی ها!
یانگهی: حوصله ندارم!
هیوناوک: وا. این چشه؟
نمیتونستم....نمیتونستم بهشون بگم که ناراحتم از اینکه نمیتونم با عشق خودم ازدواج کنم
مثل اینکه....تقدیر همینه دیگه!
اما اون روز....تهیونگ اصلا نیومد خونه!
خیلی نگرانش بودم
رفتم بیرون تا بتونم پیداش کنم.....اما آخه کجا رو بگردم؟
یانگهی: هعی....این پسره اصلا معلوم نیست کجا رفته!
تو افکار خودم بودم که با صدایی برگشتم
شوگا: یانگهی؟
یانگهی: او...سلام
شوگا: سلام.نمیدونی تهیونگ کجاست؟
یانگهی: خودمم دارم دنبالش میگردم
شوگا: آها....
یانگهی: راستی تو کجا رفته بودی؟
شوگا: رفته بودم پیش داییام.
یانگهی: داییت؟
شوگا: آره. من به دست اون بزرگ شدم.چون مامان و بابام رو توی بچگی از دست دادم
یانگهی: واقعا؟ چقدر بد! متاسفم.اما چرا؟
شوگا: این دلیلیه که هیچوقت نفهمیدم.تو یه روز مامان و بابام و خواهرم که تازه به دنیا اومده بود رو از دست دادم
یانگهی: تو یه روز؟؟ ای وای....چه بد!!
درکت میکنم...منم بچهی واقعی اونا نیستم
شوگا: چی؟
یانگهی: آره...دختر ناتنی شونم.من که دیگه حتی نمیدونم پدر و مادرم کی بودن
از حرف اون دختر کمی تعحب کردم!
و یاد حرف دایی شینوو افتادم!
《خواهرت یونجی....زندست! و توی پایخته! فقط باید پیداش کنی! با استفاده از گردنبندت!》
نه نه...اون نمیتونه خواهر من باشه! مگه هرکی پدر مادر نداشته باشه خواهر منه؟ من دارم اشتباه میکنم!
یانگهی خواهر یونگی نیستااا
یکم فکر کنید دیگه کی توی این داستان بود؟
شوگا اشتب میکنه
*یکم راهنمایی😁*
من کامنت میخواممممم😭
#تابع_قوانین_ویسگون
#جمهوری_اسلامی
#فیک
#فیک_بی_تی_اس
#فیکشن
#سناریو
#سناریو_بی_تی_اس
#وانشات
#تکپارتی
#سناریوفیک
#سناریو_تصویری
۲.۸k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.