بیمارستان مرگ (part6)
تهیونگ : من نیستم
کوک : منم نیستم
یونگی : منم نیستم
جیمین رفت بالا سر ات تا خواست تنفس دهان به دهان انجام بده بیدار شد وقتی جیمین را از همشون دور شد با ترس داشت به همشون نگاه میکرد جیمین اومد سمت ات
جیمین : ات حالت خوبه
ات : نزدیک نیاید ( با ترس )
جیمین : ات نترس بیا
ات : اشتباه میکردم همتون مثل هم هستید همتون میخواید منا بکشید ات داشت عقب عقب میرفت جیمین داشت نزدیک ات میشد و یونگی و کوک و تهیونگ پشت سر جیمین بود ات سریع رفت سمت راه پله ها و از اونا رفت بالا جیمین و بقیه هم دنبالش میرفتن.
ویو ات
خیلی ازشون می ترسیدم همشون خطرناکن برام فرق نداره داداشم هم بود داشتم میدویدم یکی دستم را گرفت کشید سمت یکی از اتاق ها وقتی چهرش دیدیم اول ترسیدم بعدش نه اون هوسوک بود یکم ترسناک بود اما نه در اون حر ترسناک
هوسوک : تو یه انسانی اما پرستار نیستی اینجا چیکار میکنی
ات : وایی خدا را شکر یکی فهمید پرستار نیستم دوستات ..دوستات را پیدا کردم دنبالت میگشتن
هوسوک : واقعا کجان
ات : بیرون اوکی بیا بریم
هوسوک : پشت هوسوک بودن جیمین و کوک و یونگی و تهیونگ هم روبه روش
جیمین : ات بیا دیگه چرا اینطوری میکنی
ات : تنها کسی نخواست منا بکشه هوسوک بود و تو
جیمین : بیا دیگه لج نکن
ات : باشه اما به دوستات از همین الان بگو نخوردم
همه زدن زیر خنده به جز ات
ات : یااااا به چی میخندید
همه : هیچی
ات : پس هیچی آره منم قهرم و نمیام
هوسوک : جیمین نسبتت با این دختره چیه
ات : این دختره اسم داره ات
هوسوک : خب که چی
جیمین : د بسه خواهرمه
هوسوک در گوشش جیمین اما خواهر دافی داریا
ات : بیاید بریم هنوز دوتاتون مونده
همینطوری طبقات را می دیدم رسیدیم طبقه ی ۱۴ یه صدای نمیدونم چی بود داشت میآمد رفتم داخل اتاق یه پسر بود چنتا شمع دورش بود داشت یه وردی میخواند
ات : ببخشید
نامجون : پارک ات خواهر جیمین دوستام را پیدا کردی اومیدی اینجا چیکار کنی
ات : وایی خدا تو جادوگری بیا برو پیش دوستات کارت دارن
نامجون: باشه
داشت شمع و کتابهاش را میذاشت تو کیفش و بعد کیفش را غیب کرد خیلی خفن بود رفتیم باهم پیش پسرا حالا یکی دیگه مونده اونم کیم سوکجین نمی دانم وقتی کنار نامجون بود یه سر درد بدی داشتم تو سرش صدای نامجون میآمد
میگفت
نامجون : اشتباه کردی اومدی اینجا
برو از اینجا دور شو
نزدیک ما ها نشو چون ما با انسان ها رابطه ی خوبی نداریم برو فرار کن از ما باید بترسی نباید پیش ما باشی جیمین میخوا بکشتت یونگی به خونت نیاز داره هوسوک روحت را میخواد کوک مرگت را میخواد تهیونگ میخواد طلسمت کنه و من هم میخوام از شرت راحت شم
بکم با این حرفاش ترسیدم اما هیچی نگفتم و رفتیم پیش پسرا از هم جدا شدیم و رفتیم دنبال کیم سوکجین من قرار شد.
کوک : منم نیستم
یونگی : منم نیستم
جیمین رفت بالا سر ات تا خواست تنفس دهان به دهان انجام بده بیدار شد وقتی جیمین را از همشون دور شد با ترس داشت به همشون نگاه میکرد جیمین اومد سمت ات
جیمین : ات حالت خوبه
ات : نزدیک نیاید ( با ترس )
جیمین : ات نترس بیا
ات : اشتباه میکردم همتون مثل هم هستید همتون میخواید منا بکشید ات داشت عقب عقب میرفت جیمین داشت نزدیک ات میشد و یونگی و کوک و تهیونگ پشت سر جیمین بود ات سریع رفت سمت راه پله ها و از اونا رفت بالا جیمین و بقیه هم دنبالش میرفتن.
ویو ات
خیلی ازشون می ترسیدم همشون خطرناکن برام فرق نداره داداشم هم بود داشتم میدویدم یکی دستم را گرفت کشید سمت یکی از اتاق ها وقتی چهرش دیدیم اول ترسیدم بعدش نه اون هوسوک بود یکم ترسناک بود اما نه در اون حر ترسناک
هوسوک : تو یه انسانی اما پرستار نیستی اینجا چیکار میکنی
ات : وایی خدا را شکر یکی فهمید پرستار نیستم دوستات ..دوستات را پیدا کردم دنبالت میگشتن
هوسوک : واقعا کجان
ات : بیرون اوکی بیا بریم
هوسوک : پشت هوسوک بودن جیمین و کوک و یونگی و تهیونگ هم روبه روش
جیمین : ات بیا دیگه چرا اینطوری میکنی
ات : تنها کسی نخواست منا بکشه هوسوک بود و تو
جیمین : بیا دیگه لج نکن
ات : باشه اما به دوستات از همین الان بگو نخوردم
همه زدن زیر خنده به جز ات
ات : یااااا به چی میخندید
همه : هیچی
ات : پس هیچی آره منم قهرم و نمیام
هوسوک : جیمین نسبتت با این دختره چیه
ات : این دختره اسم داره ات
هوسوک : خب که چی
جیمین : د بسه خواهرمه
هوسوک در گوشش جیمین اما خواهر دافی داریا
ات : بیاید بریم هنوز دوتاتون مونده
همینطوری طبقات را می دیدم رسیدیم طبقه ی ۱۴ یه صدای نمیدونم چی بود داشت میآمد رفتم داخل اتاق یه پسر بود چنتا شمع دورش بود داشت یه وردی میخواند
ات : ببخشید
نامجون : پارک ات خواهر جیمین دوستام را پیدا کردی اومیدی اینجا چیکار کنی
ات : وایی خدا تو جادوگری بیا برو پیش دوستات کارت دارن
نامجون: باشه
داشت شمع و کتابهاش را میذاشت تو کیفش و بعد کیفش را غیب کرد خیلی خفن بود رفتیم باهم پیش پسرا حالا یکی دیگه مونده اونم کیم سوکجین نمی دانم وقتی کنار نامجون بود یه سر درد بدی داشتم تو سرش صدای نامجون میآمد
میگفت
نامجون : اشتباه کردی اومدی اینجا
برو از اینجا دور شو
نزدیک ما ها نشو چون ما با انسان ها رابطه ی خوبی نداریم برو فرار کن از ما باید بترسی نباید پیش ما باشی جیمین میخوا بکشتت یونگی به خونت نیاز داره هوسوک روحت را میخواد کوک مرگت را میخواد تهیونگ میخواد طلسمت کنه و من هم میخوام از شرت راحت شم
بکم با این حرفاش ترسیدم اما هیچی نگفتم و رفتیم پیش پسرا از هم جدا شدیم و رفتیم دنبال کیم سوکجین من قرار شد.
۳.۸k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.