سرنوشت نفرین شده...
پارت 15
-ببخشید خانوم ولی من فقط خدتمکارم این خونم و نمیتونم وارد اتاق شم
H منم به نوعی خانوم این خونم و من میگم که باید بیای. راستش میخوام برم حموم گفتم بهتره تو هم بیای
-جانم؟ من چرا بیام
H بیا دیگه. باهمم حرف میزنیم. من تورو خیلی به خودم نزدیک میبینم. میدونم که درونت یه شخصیتی هست که لیاقتش بیشتر از این حرفاس. بدو بیاااا
رفت سمت کمدش یه دست لباس راحتی برداشت و رفت حموم
Hمنتظرتممم
راستش از این دختره بیشتر از شان همون پسره هول میترسیدم.
رفتم داخل حموم دیدم میخواد لباساشو در بیاره
H میشه کمکم کنی زیپشو در بیارم؟
-عاو چشم
کمکش کردم لباساشو در بیاره بعد آبو باز کرد تا وان پر شه بعد برگشت سمت من و گفت
H تو نمیخوای لباساتو در بیاری
-من؟ من چرا؟!
H شوخی میکنی؟ در بیار دیگههه
با خجالت لباسامو در آوردم اما به لباس زیرم دست نزدم اونم همچنین
H میخوام پشتمو ماساژ بدی منم مال تورو میدم
فضا یجوری بود
بعد یک ساعت حموم که تقریبا کل زندگیمونو به هم تعریف کردیم و آب بازی کردیم و اینا باهاش صمیمی شدم
آخرشم دیگه لخت همو دیدیم🌚
بعد تموم شدن لباسامونو پوشیدیم.اون از لباسای خودشو داده بود به من و سرشو با حوله بست و منو هل داد که افتادم رو صندلی
-هارین...چیکار میکنی
Hهیسس هیچ صدایی نده
-آخه...
H گفتم ساکت
-خب...
بعد با سشوار و برس افتاد به جون موهام🌚
بعد اینکه شونه کرد اونارو بافت. تو کل عمرم فقط چند بار یکی دیگه موهامو بافته
بعدش به صورتم کرم مرم مالید و سرم زد.
بعد که مثل سه سال پیش باکلاس شدم به طرز غیر منتظرهای یهو با لحن سرد گفت
H حالا گمشو از اتاقم بیرون میخوام استراحت کنم
انگار یه هارین دیگه بود
-هارین...
H بهم نگو هارین بگو خانوم. برو بیرون دیگهه
-چشم...
با تعجب و خجالت از اتاق خارج شدم و چند دقیقه تو راهرو با خودم کلنجار رفتم
-تسخیر شد یا دوگانگی شخصیت داره؟
پرش زمانی به شب
دوباره خوابم نمیبرد. مثل زمانی که تو عمارت پدر کوک بودیم رفتم تو حیاط تا قدم بزنم.
اینجا یه تاب خانوادگی بزرگ بود که کوک دست به سینه روش نشسته بود و داشت به آسمون نگا میکرد
یه حسی بهم گفت نزدیکش شم.
رفتم و با استرس کنارش نشستم
متوجه من شد و برگشت سمتم
+تو اینجا چیکار میکنی
نگام رو به زمین بود
-بازم خوابم نبرد
کوک به اسمون نگا کرد
+منم. راستی ماهو ببین؟ خیلی بزرگه
به اسمون نگا کردم. پشماممم ماه امشب خیلی خوشگل بود
-آره عالیه.
بعد یه سکوتی بینمون نشست اما من این سکوتو شکستم و پرسیدم
-کوک... یعنی قربان... چرا شما جدا از خانواده تون زندگی میکنید؟
+دوس ندارم با اونا باشم و تو خونه خودم راحت ترم
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
-ببخشید خانوم ولی من فقط خدتمکارم این خونم و نمیتونم وارد اتاق شم
H منم به نوعی خانوم این خونم و من میگم که باید بیای. راستش میخوام برم حموم گفتم بهتره تو هم بیای
-جانم؟ من چرا بیام
H بیا دیگه. باهمم حرف میزنیم. من تورو خیلی به خودم نزدیک میبینم. میدونم که درونت یه شخصیتی هست که لیاقتش بیشتر از این حرفاس. بدو بیاااا
رفت سمت کمدش یه دست لباس راحتی برداشت و رفت حموم
Hمنتظرتممم
راستش از این دختره بیشتر از شان همون پسره هول میترسیدم.
رفتم داخل حموم دیدم میخواد لباساشو در بیاره
H میشه کمکم کنی زیپشو در بیارم؟
-عاو چشم
کمکش کردم لباساشو در بیاره بعد آبو باز کرد تا وان پر شه بعد برگشت سمت من و گفت
H تو نمیخوای لباساتو در بیاری
-من؟ من چرا؟!
H شوخی میکنی؟ در بیار دیگههه
با خجالت لباسامو در آوردم اما به لباس زیرم دست نزدم اونم همچنین
H میخوام پشتمو ماساژ بدی منم مال تورو میدم
فضا یجوری بود
بعد یک ساعت حموم که تقریبا کل زندگیمونو به هم تعریف کردیم و آب بازی کردیم و اینا باهاش صمیمی شدم
آخرشم دیگه لخت همو دیدیم🌚
بعد تموم شدن لباسامونو پوشیدیم.اون از لباسای خودشو داده بود به من و سرشو با حوله بست و منو هل داد که افتادم رو صندلی
-هارین...چیکار میکنی
Hهیسس هیچ صدایی نده
-آخه...
H گفتم ساکت
-خب...
بعد با سشوار و برس افتاد به جون موهام🌚
بعد اینکه شونه کرد اونارو بافت. تو کل عمرم فقط چند بار یکی دیگه موهامو بافته
بعدش به صورتم کرم مرم مالید و سرم زد.
بعد که مثل سه سال پیش باکلاس شدم به طرز غیر منتظرهای یهو با لحن سرد گفت
H حالا گمشو از اتاقم بیرون میخوام استراحت کنم
انگار یه هارین دیگه بود
-هارین...
H بهم نگو هارین بگو خانوم. برو بیرون دیگهه
-چشم...
با تعجب و خجالت از اتاق خارج شدم و چند دقیقه تو راهرو با خودم کلنجار رفتم
-تسخیر شد یا دوگانگی شخصیت داره؟
پرش زمانی به شب
دوباره خوابم نمیبرد. مثل زمانی که تو عمارت پدر کوک بودیم رفتم تو حیاط تا قدم بزنم.
اینجا یه تاب خانوادگی بزرگ بود که کوک دست به سینه روش نشسته بود و داشت به آسمون نگا میکرد
یه حسی بهم گفت نزدیکش شم.
رفتم و با استرس کنارش نشستم
متوجه من شد و برگشت سمتم
+تو اینجا چیکار میکنی
نگام رو به زمین بود
-بازم خوابم نبرد
کوک به اسمون نگا کرد
+منم. راستی ماهو ببین؟ خیلی بزرگه
به اسمون نگا کردم. پشماممم ماه امشب خیلی خوشگل بود
-آره عالیه.
بعد یه سکوتی بینمون نشست اما من این سکوتو شکستم و پرسیدم
-کوک... یعنی قربان... چرا شما جدا از خانواده تون زندگی میکنید؟
+دوس ندارم با اونا باشم و تو خونه خودم راحت ترم
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۸.۶k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.