سیگارش رو روی پله خاموش کرد ، نه فقط سیگار بلکه هر چیز دی
سیگارش رو روی پله خاموش کرد ، نه فقط سیگار بلکه هر چیز دیگه ای که توی دستش و لا به لای انگشتای کشیدش جذاب به نظر میومد ، همینجوری که تو سکوت شب نشسته بودیم گفت میدونی چیه ، نمیترسم که شاید فردایی نباشه ، شاید فلان کارم درست نشه ، یا شاید شرایطم جور نشه ، تو کل مسیرم نگران هیچکدوم از چیزایی که رفتن و میرن نیستم ، ولی میترسم ، میترسم اینقدر این آدم ها به رفتارهای نچسب و دل زدشون ادامه بدن که منی که کمترین انتظار رو دیگه از کسی ندارم مجبور شم وسط راهم خودم و گم و گور کنم که شاید بفهمن اینجا من یه موجود زندم ، صدای قورت دادن بغضش و شنیدم که لیوان آبش و سرکشید و رفت
۱.۷k
۲۷ آبان ۱۴۰۳