تکپارتی تهیونگ😊
توی پارک داشتم قدم میزدم که.... یهو چشمم بهش افتاد اشک توی چشمام جمع شد🥺دیدم دست به دختره رو گرفته و داره قدم میزنم و به سمت من میاد.. خودم و جمع و جور کردم و به راهم ادامه دادم که اومد و منو دید و گفت:ا٫ت توضیح میدم خواهش میکنم ا٫ت:گمشو نمیخوام ببینمت و ادامه دادم به راهم اما تندتر و تهیونک هم پشت سرم هی میگفتم ا٫ت ا٫ت شب شده بود من هنوز توی خیابونا میگشتم تا حالا تهیونگ ۱۰۰ بار بهم زنگ زده بود ولی من جواب ندادم گفتم بهتره برم خونه و وسایلمو جمع کنم و برم خونه مامان اینا رفتم خونه ا٫ت:درو باز کردم و با قیافه عصبی تهیونگ مواجه شدم رگ گردنش زده بود بیرون با بی محلی از کنارش رد شدم که دستمو محکم گرفت و بلند شد و کوبوندم به دیوار جیغ کوتاهی کشیدم و گفت تا الان کدوم گوری بودی ها(با داد)ا٫ت:به تو ربطی ندارد تو با دخترا میگردی من حرفی زدم(با بی حسی)تهیونگ داشت میگفت که اون ....یهو نفهمیدم چی شد و بیهوش شدم ..... چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم تهیونگ رو سرم اشک میریخت گفت:بهوش اومدی عشقم ا٫ت:گمشو بیرون تهیونگ:بزار برات توضیح بدم ا٫ت:گفتم گمشو(با داد)تهیونگ:(با داد)اون خواهرم بود بفهم خواهرم نشناختی چون خودشو پوشونده بود حالا راضی شدی راهی بیمارستان شدی ا٫ت:واقعا میگی تهیونک:اره الان خوبی ا٫ت:اره چرا اومدم بیمارستان تهیونگ:همش تقصیر من بود وقتی خوردی تو دیوار از درد بیهوش شدی یهو ل.ب.ا.ش.و. گذاشت رو ل.ب.ا.م. و ب.و.س.ه.ع.ا.ش.ق.ا.ن.ه.ای زد:-) پایان💙
۲۶.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.