پارت : 3
وقتی پسر عموت نامزدته و برات قلدری میکنه ...
سرش را بالا گرفت و نیشخندی به چهر رنگ پریده وایولت زد ...هنوز هم تو همان حالت بود که هیسونگ لب زد ...
" و اما بار آخرت باشه که جلوی مامان بابات بویه های منو رد کنی ... حالا هم پاشو "
هیسونگ از روت بلند شد و کرواتش را درست کرد تو هم بلند شدی و کنارش ایستادی حالت واقعا بد شده بود چطور میتونست همچین کاری باهات بکنه مگه چیکارش کرده بودی که آنقدر باهات بد رفتار میکرد ..
هسیونگ قبل از خارج شدن از اتاق دوباره دستش را دور کمرت گذاشت و بوسه رو گردنت گذاشت سرش را عقب برد و به چشمات نگاه کرد. ....
" بیبی یادت نره جلوی خانوادت با اون قیافه فاکی که کمی قبل داشته نباید بشینی باید خوشحال بنظر برسی فهمیدی ؟!"
" اگه از حرفام سرپیچی کنی خودت میدونی چیکارت میکنم هوم؟!"
وایولت سرش را تند تند بالا پایین کرد ...هسیونگ همان طور که از وایولت جدا میشد لب زد ...
" آفرین بیبی گرل خوب"
چند دقیقه می شود که آمده بودین سر میز شام همه داشتن در مورد موضوعی حرف میزدن و هسیونگ هم باهاشون با خنده حرف میزد بغض بدی تو گلوت گیر کرده بود حالان دیگه دقیقا مثل برده ها شده بودی نه دوست داشت و نه می خواستت فقط داشت عذابت میداد ....
آرام آرام داشتی غذا میخورید که پدر هسیونگ ازت پرسید ...
" دانشگاه چطوره ؟! با هیسونگ خوش میگذره ؟! اذیتت که نمی کنه؟"
سرت رو به سمت پدر هسیونگ گرفتی دلت می خواست داد بزنی بگی من ازش متنفرم ازش حالم بهم می خوره هر روز برام قلدری می کنه هر روز توصت هیسونگ و دوستاش تو دانشگاه شکنجه میشم ولی وقتی به هسیونگ نگاه کردی که منتظر نگاهت میکرد تا جواب پدرش رو بدی بغضت رو پایین فرستادی و با لبخند گفتی ...
" دانشگاه خوبه ولی هیسونگ هر روز اذیتم میکنه "
با آین حرفت هسیونگ که کنارت نشسته بود و از زیر میز دستش رو روی رون پاهام میکشید باعث شد با دست فشار بدی به رون پات بده و بعد از اینکه به هیسونگ نگاه کردی فشار دستش رو بیشتر کرد و با لبخند نگاهت کرد از نگاهش مشخص بود که می گفت فراهم بد جور به فاک بری ...
برای اینکه موضوع رو عوض کنی با خنده رو به پدر و مادرش گفتی ...
سرت رو به سمت پدر هسیونگ گرفتی دلت می خواست داد بزنی بگی من ازش متنفرم ازش حالم بهم می خوره هر روز برام قلدری می کنه هر روز توصت هیسونگ و دوستاش تو دانشگاه شکنجه میشم ولی وقتی به هسیونگ نگاه کردی که منتظر نگاهت میکرد تا جواب پدرش رو بدی بغضت رو پایین فرستادی و با لبخند گفتی ...
" دانشگاه خوبه ولی هیسونگ هر روز اذیتم میکنه "
ادامه دارد.....
سرش را بالا گرفت و نیشخندی به چهر رنگ پریده وایولت زد ...هنوز هم تو همان حالت بود که هیسونگ لب زد ...
" و اما بار آخرت باشه که جلوی مامان بابات بویه های منو رد کنی ... حالا هم پاشو "
هیسونگ از روت بلند شد و کرواتش را درست کرد تو هم بلند شدی و کنارش ایستادی حالت واقعا بد شده بود چطور میتونست همچین کاری باهات بکنه مگه چیکارش کرده بودی که آنقدر باهات بد رفتار میکرد ..
هسیونگ قبل از خارج شدن از اتاق دوباره دستش را دور کمرت گذاشت و بوسه رو گردنت گذاشت سرش را عقب برد و به چشمات نگاه کرد. ....
" بیبی یادت نره جلوی خانوادت با اون قیافه فاکی که کمی قبل داشته نباید بشینی باید خوشحال بنظر برسی فهمیدی ؟!"
" اگه از حرفام سرپیچی کنی خودت میدونی چیکارت میکنم هوم؟!"
وایولت سرش را تند تند بالا پایین کرد ...هسیونگ همان طور که از وایولت جدا میشد لب زد ...
" آفرین بیبی گرل خوب"
چند دقیقه می شود که آمده بودین سر میز شام همه داشتن در مورد موضوعی حرف میزدن و هسیونگ هم باهاشون با خنده حرف میزد بغض بدی تو گلوت گیر کرده بود حالان دیگه دقیقا مثل برده ها شده بودی نه دوست داشت و نه می خواستت فقط داشت عذابت میداد ....
آرام آرام داشتی غذا میخورید که پدر هسیونگ ازت پرسید ...
" دانشگاه چطوره ؟! با هیسونگ خوش میگذره ؟! اذیتت که نمی کنه؟"
سرت رو به سمت پدر هسیونگ گرفتی دلت می خواست داد بزنی بگی من ازش متنفرم ازش حالم بهم می خوره هر روز برام قلدری می کنه هر روز توصت هیسونگ و دوستاش تو دانشگاه شکنجه میشم ولی وقتی به هسیونگ نگاه کردی که منتظر نگاهت میکرد تا جواب پدرش رو بدی بغضت رو پایین فرستادی و با لبخند گفتی ...
" دانشگاه خوبه ولی هیسونگ هر روز اذیتم میکنه "
با آین حرفت هسیونگ که کنارت نشسته بود و از زیر میز دستش رو روی رون پاهام میکشید باعث شد با دست فشار بدی به رون پات بده و بعد از اینکه به هیسونگ نگاه کردی فشار دستش رو بیشتر کرد و با لبخند نگاهت کرد از نگاهش مشخص بود که می گفت فراهم بد جور به فاک بری ...
برای اینکه موضوع رو عوض کنی با خنده رو به پدر و مادرش گفتی ...
سرت رو به سمت پدر هسیونگ گرفتی دلت می خواست داد بزنی بگی من ازش متنفرم ازش حالم بهم می خوره هر روز برام قلدری می کنه هر روز توصت هیسونگ و دوستاش تو دانشگاه شکنجه میشم ولی وقتی به هسیونگ نگاه کردی که منتظر نگاهت میکرد تا جواب پدرش رو بدی بغضت رو پایین فرستادی و با لبخند گفتی ...
" دانشگاه خوبه ولی هیسونگ هر روز اذیتم میکنه "
ادامه دارد.....
۳.۵k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.