pt5
#استری_کیدز
#بی_تی_اس
کوک: تو.. حالت خوبه؟!
با شنیدن صداش شوکه شدم، سریع اشکام رو پاک کردم و از جام بلند شدم، میون اشک هایی که کنترلشون از دستم خارج بود و سقوط می کردن لبخندی زدم و گفتم
+اره، خوبم.. چیزی شده
کوک: مشکلی نداره گاهی ادم حالش خوب نباشه، راحت باش
همین حرف کافی بود تا دوباره گریه ام شدت بگیره، سرم رو پایین انداختم و تا می تونستم اشک می ریختم، دستی دورم حلقه شد و بدنم رو به یک اغوش گرم کشید، توان اینکه مقاومت کنم یا اشکام رو کنترل کنم نداشتم، توی اغوش گرمش فقط اشک می ریختم،
_نگران نباش، اون میفهمه چه اشتباهی کرده
با شنیدن این حرفش صدای گریه هام اوج گرفت
+می خوام، میخوام..*فین.. یه چک محکم توی صورتش بزنم و ازش بپرسم.. چرا؟! فقط بهم بگه چرا این کارو باهام کرد، اون.. اونم با.. بهترین دوستم، اون عوضی به کنار، کلارا.. کلارا چطوری اینکارو کرد وقتی می دونست اینقدر دوستش دارم.. لعنتی.. از داشتن این حس متنفرم، متنفرم که اینقدر در برابرش ضعیفم
تقریبا داد میزدم و به پهنای صورتم توی بازو های پهنش که حالا گره اشون دورم محکم تر شده بود و انگشت هاش بین موهام سفر می کرد اشک می ریختم.. اینقدری عمارت بزرگ بود که صدام داخل نره
_من درکت می کنم
+نه.. نمیکنی، هیچکس نمیکنه،*فین.. نمی تونی بفهمی چقدر برام سخته
_تنها کسی که الان حالت رو میفهمه منم
صداش میلرزید و میشد گفت که اونم بغض کرده
_کلارا... من دوست پسر سابقشم
با شنیدن این حرفش برای لحظه ای شوکه شدم.. این همون جانگ کوکی بود که کلارا می گفت!؟
_منم.. دقیقا مثل تو رها شدم
اشک هاش اروم شروع به ریختن کردن
_هنوز.. صداش توی مغزم اکو میشه
.. که چجوری بهم گفت... هیچوقت از من خوشش نیومد.. هنوز توی مغزم تصویر بی احساسش رو می بینم.. اما.. دوستش دارم.. من لعنتی... هنوز... دیوانه وار عاشقشم
جسم پسر رو توی بغلم گرفتم، لرزش بدنش رو بخاطر گریه هاش می تونستم حس کنم، واقعا راست می گفت ما کاملا همدیگه رو درک می کردیم.
_میشه، دقیقا برام تعریف کنی کلارا و مینهو چجوری آشنا شدن؟! اروم سر تکون دادم.. اشک چشماش رو پاک کرد و زیر درخت نشست و به درخت تکیه زد.. کنارش نشستم و به زمین چشم دوختم
+از کجا می خوای برات بگم
_داستان خودت و مینهو و.. کلارا و مینهو.
+قبلش به سوالم جواب بده
نگاهش رو بهم داد
+تو از کجا می دونی که من با مینهو..
#بی_تی_اس
کوک: تو.. حالت خوبه؟!
با شنیدن صداش شوکه شدم، سریع اشکام رو پاک کردم و از جام بلند شدم، میون اشک هایی که کنترلشون از دستم خارج بود و سقوط می کردن لبخندی زدم و گفتم
+اره، خوبم.. چیزی شده
کوک: مشکلی نداره گاهی ادم حالش خوب نباشه، راحت باش
همین حرف کافی بود تا دوباره گریه ام شدت بگیره، سرم رو پایین انداختم و تا می تونستم اشک می ریختم، دستی دورم حلقه شد و بدنم رو به یک اغوش گرم کشید، توان اینکه مقاومت کنم یا اشکام رو کنترل کنم نداشتم، توی اغوش گرمش فقط اشک می ریختم،
_نگران نباش، اون میفهمه چه اشتباهی کرده
با شنیدن این حرفش صدای گریه هام اوج گرفت
+می خوام، میخوام..*فین.. یه چک محکم توی صورتش بزنم و ازش بپرسم.. چرا؟! فقط بهم بگه چرا این کارو باهام کرد، اون.. اونم با.. بهترین دوستم، اون عوضی به کنار، کلارا.. کلارا چطوری اینکارو کرد وقتی می دونست اینقدر دوستش دارم.. لعنتی.. از داشتن این حس متنفرم، متنفرم که اینقدر در برابرش ضعیفم
تقریبا داد میزدم و به پهنای صورتم توی بازو های پهنش که حالا گره اشون دورم محکم تر شده بود و انگشت هاش بین موهام سفر می کرد اشک می ریختم.. اینقدری عمارت بزرگ بود که صدام داخل نره
_من درکت می کنم
+نه.. نمیکنی، هیچکس نمیکنه،*فین.. نمی تونی بفهمی چقدر برام سخته
_تنها کسی که الان حالت رو میفهمه منم
صداش میلرزید و میشد گفت که اونم بغض کرده
_کلارا... من دوست پسر سابقشم
با شنیدن این حرفش برای لحظه ای شوکه شدم.. این همون جانگ کوکی بود که کلارا می گفت!؟
_منم.. دقیقا مثل تو رها شدم
اشک هاش اروم شروع به ریختن کردن
_هنوز.. صداش توی مغزم اکو میشه
.. که چجوری بهم گفت... هیچوقت از من خوشش نیومد.. هنوز توی مغزم تصویر بی احساسش رو می بینم.. اما.. دوستش دارم.. من لعنتی... هنوز... دیوانه وار عاشقشم
جسم پسر رو توی بغلم گرفتم، لرزش بدنش رو بخاطر گریه هاش می تونستم حس کنم، واقعا راست می گفت ما کاملا همدیگه رو درک می کردیم.
_میشه، دقیقا برام تعریف کنی کلارا و مینهو چجوری آشنا شدن؟! اروم سر تکون دادم.. اشک چشماش رو پاک کرد و زیر درخت نشست و به درخت تکیه زد.. کنارش نشستم و به زمین چشم دوختم
+از کجا می خوای برات بگم
_داستان خودت و مینهو و.. کلارا و مینهو.
+قبلش به سوالم جواب بده
نگاهش رو بهم داد
+تو از کجا می دونی که من با مینهو..
۱۱.۱k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.