مافیای من p3
کوک:اوکی
jk
با تردید آروم بند لباسش رو باز کرد و از تنش در آورد...اولین بار بود ات رو با لباس زیر میدیدم وای خدا حس میکنم دیک*م بزرگ شده...ات متوجه شد که دارم نگاهش میکنم و روشو برگردوند و گفت:
گفتم نگاه نکنید
کوک:نمیکردم
ات:از توی آینه دیدم دارید نگاه میکنید
کوک:حالا هر چی...بهتره اونو از تنت در بیاری
ات:که چی شه؟
کوک:چون امکان داره مامان و بابام شب که خوابیم بیان و بهمون سر بزنن
ات:ترجیح میدم تنم باشه
کوک:هر جور میدونی...خب بخوابیم فردا کار داریم
ات:چشم
jk
از سردی ات خیلی ناراحت میشدم ولی به روی خودم نمیردم...ات توی این ۳ سال اصلا یبار هم باهام گرم نگرفت...همیشه همچی رو به قانون انجام میداد و با همه سرد بود...باید بهش حق میدادم چون خانوادش اصلا دنبالش نگشتن...
×فلش بک روزی که ات رو دزدید
jk
چند وقتی بود که یه دختر دبیرستانی رو زیر نظر گرفته بودم...خیلی ازش خوشم میومد اما... مافیا ها اگه نقطه ضعیفی پیدا کنن ازش استفاده میشه پس ترجیح دادم بدزدند که واسه همیشه مال خودم باشه... از دبیرستان اومد خونه و منم رفتم خونه...قبلا با پدرش حرف زدم ظاهرا از خوداش بود که دخترش بره
ات:او ببخشید با کسی کار دارید؟
کوک:اوهوم
ات:خب اگه با پدرم کار دارید الان بهشون میگم بیاد
کوک:کوچولو با پدرت کاری ندارم...با خودت کار دارم
ات:چ..چی؟
کوک:قراره مال من باشی
ات:آقای محترم چی داری میگی
کوک:سوار ماشین شو
ات:من باهات نمیام*گریه*
کوک:نه نداریم زود باش*مچش رو گرفت*
ات:مامان..بابااااا منو نجات بدید
بابا:ب سلامت*پوزخند*
ات:بابا...هق من چیکار کردم که میزاری این منو ببره
بابا:میتونی اونجا زندگی خوبی داشته باشی...ما هم به پول خوبی میرسیم
مامان:ب سلامت بری برنگردی*خنده*
ات:لطفا هق هر کاری بگید میکنم دیگه درس نمیخونم کار میکنم پول در میارم ولی نزارید با این برم
مامان:خفه شو...یبار یه حرفو میزنم حالا برو*با سیلی*
jk
دختره معلوم بود قلبش پودر شد...بدون هیچ حرفی سوار ون شد و آروم و بی صدا اشک میریخت...
a,t
من به خودم قول میدم...قول میدم هیچ کس رو از ته دلم دوست نداشته باشم...وقتی باهام اینجوری رفتار میکنن منم بلدم قول میدم توی سرتون تلافی کنم یه جوری که به گوه خوردن بیوفتید... قول میدم با همه ی آدما سرد باشم و حتی اگه جلوی چشمام جون دادم هیچ ری اکشنی نشون ندم...
کوک:بیا یه قرار داد ببندیم... وقتی ۴ سال پیشم بودی آزادی که بری...
ات:قبوله
×پایان فلش بک
jk
از اون روز تا حالا هیچ فرقی نکرده...به جز اینکه دیگه گریه نمیکنه...خیلی بی احساس و سرد شده
jk
با تردید آروم بند لباسش رو باز کرد و از تنش در آورد...اولین بار بود ات رو با لباس زیر میدیدم وای خدا حس میکنم دیک*م بزرگ شده...ات متوجه شد که دارم نگاهش میکنم و روشو برگردوند و گفت:
گفتم نگاه نکنید
کوک:نمیکردم
ات:از توی آینه دیدم دارید نگاه میکنید
کوک:حالا هر چی...بهتره اونو از تنت در بیاری
ات:که چی شه؟
کوک:چون امکان داره مامان و بابام شب که خوابیم بیان و بهمون سر بزنن
ات:ترجیح میدم تنم باشه
کوک:هر جور میدونی...خب بخوابیم فردا کار داریم
ات:چشم
jk
از سردی ات خیلی ناراحت میشدم ولی به روی خودم نمیردم...ات توی این ۳ سال اصلا یبار هم باهام گرم نگرفت...همیشه همچی رو به قانون انجام میداد و با همه سرد بود...باید بهش حق میدادم چون خانوادش اصلا دنبالش نگشتن...
×فلش بک روزی که ات رو دزدید
jk
چند وقتی بود که یه دختر دبیرستانی رو زیر نظر گرفته بودم...خیلی ازش خوشم میومد اما... مافیا ها اگه نقطه ضعیفی پیدا کنن ازش استفاده میشه پس ترجیح دادم بدزدند که واسه همیشه مال خودم باشه... از دبیرستان اومد خونه و منم رفتم خونه...قبلا با پدرش حرف زدم ظاهرا از خوداش بود که دخترش بره
ات:او ببخشید با کسی کار دارید؟
کوک:اوهوم
ات:خب اگه با پدرم کار دارید الان بهشون میگم بیاد
کوک:کوچولو با پدرت کاری ندارم...با خودت کار دارم
ات:چ..چی؟
کوک:قراره مال من باشی
ات:آقای محترم چی داری میگی
کوک:سوار ماشین شو
ات:من باهات نمیام*گریه*
کوک:نه نداریم زود باش*مچش رو گرفت*
ات:مامان..بابااااا منو نجات بدید
بابا:ب سلامت*پوزخند*
ات:بابا...هق من چیکار کردم که میزاری این منو ببره
بابا:میتونی اونجا زندگی خوبی داشته باشی...ما هم به پول خوبی میرسیم
مامان:ب سلامت بری برنگردی*خنده*
ات:لطفا هق هر کاری بگید میکنم دیگه درس نمیخونم کار میکنم پول در میارم ولی نزارید با این برم
مامان:خفه شو...یبار یه حرفو میزنم حالا برو*با سیلی*
jk
دختره معلوم بود قلبش پودر شد...بدون هیچ حرفی سوار ون شد و آروم و بی صدا اشک میریخت...
a,t
من به خودم قول میدم...قول میدم هیچ کس رو از ته دلم دوست نداشته باشم...وقتی باهام اینجوری رفتار میکنن منم بلدم قول میدم توی سرتون تلافی کنم یه جوری که به گوه خوردن بیوفتید... قول میدم با همه ی آدما سرد باشم و حتی اگه جلوی چشمام جون دادم هیچ ری اکشنی نشون ندم...
کوک:بیا یه قرار داد ببندیم... وقتی ۴ سال پیشم بودی آزادی که بری...
ات:قبوله
×پایان فلش بک
jk
از اون روز تا حالا هیچ فرقی نکرده...به جز اینکه دیگه گریه نمیکنه...خیلی بی احساس و سرد شده
۳۷.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.