𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞¹⁴
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞¹⁴
ویو ات
سرمو خم کردم و بهش زل زدم...
جیمین: به چی زل زدی؟
از پشت ناخواسته بغلش کردم... حس امنیت بهم دست داد...برگشت و بهم نگاه کرد... پلکی زد و برگشت تلویزیون رو روشن کرد... حدس میزنم با خودش فکر کرده الان دیوونه شدم...
ات: میشه بشینم؟
جیمین: آره*بم*
کنارش نشستم و به تلویزیون زل زدم... داشت اخبار گوش میداد که کنترل رو ازش گرفتم...
جیمین:---*تعجب*
ات: من میخوام کارتون ببینم
جیمین:*خنده بلند*
ات: چیه چرا میخندی... مگه خنده داره*اخم. کیوت*
زدم شبکه ای که کارتون میداد هنوز داشت از خنده منفجر میشد... چهار زانو مثل بچه ها نشستم و با ذوق و شوق نگاه میکردم... بلند شد و به سمت یخچال رفت... درشو باز کرد... یه دلستر بیرون آورد... ریخت تو لیوان و سر کشید.....
جیمین: می خوری؟
ات: نه
شونه ای بالا انداخت و لیوانو شست و سر جاش گذاشت... از گشنه گی داشتم میمردم....
ات: غذا چی داریم؟
جیمین: خودت پاشو درست کن
ات: آخه من بلد نیستم
ابرویی بالا انداخت. سمت یخچال رفت یه سوسیس
برداشت و ماهیتابه رو روشن کرد... چشمام رو از روش برداشتم و به ادامه کارتون نگاه کردم... من درون کودکانه ای داشتم اما از بیرون شبیه مدیر های سخت گیر اداره ای بودم.... چند دقیقه بعد صدای باز شدن در کابینت ها اومد... یه ظرف بچگونه برداشت و خورد کرد و ریخت... به سمتم اومد...
جیمین: بیا *میزاره رو میز*
ات: این چیه؟
جیمین: نخوردی تا حالا*پوزخند *
ات: اونو میدونم... ظرفه چی میگه؟*عصبی*
جیمین: اندازه سنت گرفتم دیگه*خنده بلند*
چشم غره ای رفتم و ظرفو برداشتم... اما ظرف قشنگی بود...
ات: میخوری؟
جیمین: آره
انتظار نداشتم قبول کنه... ظرفو گرفتم جلوش... یه چند تا برداشت و خورد... بقیش هم من خوردم.....
ویو ات
سرمو خم کردم و بهش زل زدم...
جیمین: به چی زل زدی؟
از پشت ناخواسته بغلش کردم... حس امنیت بهم دست داد...برگشت و بهم نگاه کرد... پلکی زد و برگشت تلویزیون رو روشن کرد... حدس میزنم با خودش فکر کرده الان دیوونه شدم...
ات: میشه بشینم؟
جیمین: آره*بم*
کنارش نشستم و به تلویزیون زل زدم... داشت اخبار گوش میداد که کنترل رو ازش گرفتم...
جیمین:---*تعجب*
ات: من میخوام کارتون ببینم
جیمین:*خنده بلند*
ات: چیه چرا میخندی... مگه خنده داره*اخم. کیوت*
زدم شبکه ای که کارتون میداد هنوز داشت از خنده منفجر میشد... چهار زانو مثل بچه ها نشستم و با ذوق و شوق نگاه میکردم... بلند شد و به سمت یخچال رفت... درشو باز کرد... یه دلستر بیرون آورد... ریخت تو لیوان و سر کشید.....
جیمین: می خوری؟
ات: نه
شونه ای بالا انداخت و لیوانو شست و سر جاش گذاشت... از گشنه گی داشتم میمردم....
ات: غذا چی داریم؟
جیمین: خودت پاشو درست کن
ات: آخه من بلد نیستم
ابرویی بالا انداخت. سمت یخچال رفت یه سوسیس
برداشت و ماهیتابه رو روشن کرد... چشمام رو از روش برداشتم و به ادامه کارتون نگاه کردم... من درون کودکانه ای داشتم اما از بیرون شبیه مدیر های سخت گیر اداره ای بودم.... چند دقیقه بعد صدای باز شدن در کابینت ها اومد... یه ظرف بچگونه برداشت و خورد کرد و ریخت... به سمتم اومد...
جیمین: بیا *میزاره رو میز*
ات: این چیه؟
جیمین: نخوردی تا حالا*پوزخند *
ات: اونو میدونم... ظرفه چی میگه؟*عصبی*
جیمین: اندازه سنت گرفتم دیگه*خنده بلند*
چشم غره ای رفتم و ظرفو برداشتم... اما ظرف قشنگی بود...
ات: میخوری؟
جیمین: آره
انتظار نداشتم قبول کنه... ظرفو گرفتم جلوش... یه چند تا برداشت و خورد... بقیش هم من خوردم.....
۱۲.۴k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.