پارت۱۹
ویو سومی
-سومی ...... اسم بچه رو چی بزاریم؟
+اول بزار به دنیا بیاد بعد
-هوم باشه نظرت چیه برای یه هفته بریم ایتالیا
+باشه ولی کی میخوای بریم
-فردا خوبه
+آره
-پس برای فردا بلیط میگیرم
+خوبه منم میرم وسایل و جمع کنم
-الان بیا بریم یکم دور بزنیم میگم خدمتکارا وسایل و جمع کنن
+ باشه پس من میرم لباسم و عوض کنم بیام
-باشه منم میرم به اجوما بگم که خدمتکارا رو بفرسته
به سمت اتاق رفتم و یه لباس بیرونی پوشیدم و یکم آرایش کردم به سمت پارکینگ رفتم و توی ماشین نشستم که یونگی ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم
+کجا میریم
- وقتی رفتیم میبینی
+عه بگو دیگه دارم از فضولی میمیرم
-یکم صبر کن میرسیم میبینی
سرم و به پنجره تکیه دادم که بعد از نیم ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدم
-فکر کردم از ساحل خوشت بیاد
+خیلی خوشگله
-میخوای بریم نزدیکتر
سرم و تکون دادم که دستم و گرفت و به سمت دریا حرکت کردیم روی ماسه ها نشستیم و به غروب آفتاب نگاه کردیم سرم روی شونه اش بود و اونم آروم دستش و روی موهام میکشید
-خیلی دوست دارم فرشته کوچولو
+منم خیلی دوست دارم
- بهم قول بده هیچ وقت ولم نمیکنی چون من بدون تو نمیتونم
+من همیشه پیشت میمونم هیچ وقت قرار نیست از پیشت برم
-هوا داره سرد میشه بیا برگردیم خونه
+هوم باشه
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه میرفتیم که یونگی وسط راه ماشین و نگه داشت
+چرا ایستادی
- بیا بریم توی این رستوران حتما گشنه ات شده
+باشه بریم
به سمت رستوران رفتیم و بعد از خوردن غذا به خونه برگشتیم و بعد از عوض کردن لباستمون کنار هم خوابیدیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ_ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از خواب بیدار شدم و به کنارم نگاه کردم که دیدم یونگی نیست از اتاق خارج شدم که دیدم داره آشپزی میکنه آروم از پشت بغلش کرد که
-بیدار شدی حالت چطوره
+خوبم
-اون کوچولو که اذیتت نمیکنه
+نه اصلا اذیت نمیکنه
-بیا صبحونه رو بخوریم چون یکم دیگه باید بریم فرودگاه
به سمت میز رفتم و روش نشستم
+خودت درست کردی غذا ها رو
-اره بخور ببین چطور شده
یکم توی قاشق گذاشتم و خوردم
+خیلی خوبه دست درد نکنه
-ممنون
بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و به سمت هواپیما رفتیم بعد از چند ساعت به ایتالیا رسیدیم و به سمت خونه ی که شوگا توی ایتالیا داشت حرکت کردیم که بعد از چند دقیقه رسیدیم شب بود و توی هواپیما غذا خورده بودیم پس فقط خوابیدیم چون فردا باید بریم یه جشن یونگی گفته بود تولده خواهره یکی از دوستاشه چون خودمم خسته بودم چشمام رو بستم و به خواب فرو رفتم..............
ادامه دارد
-سومی ...... اسم بچه رو چی بزاریم؟
+اول بزار به دنیا بیاد بعد
-هوم باشه نظرت چیه برای یه هفته بریم ایتالیا
+باشه ولی کی میخوای بریم
-فردا خوبه
+آره
-پس برای فردا بلیط میگیرم
+خوبه منم میرم وسایل و جمع کنم
-الان بیا بریم یکم دور بزنیم میگم خدمتکارا وسایل و جمع کنن
+ باشه پس من میرم لباسم و عوض کنم بیام
-باشه منم میرم به اجوما بگم که خدمتکارا رو بفرسته
به سمت اتاق رفتم و یه لباس بیرونی پوشیدم و یکم آرایش کردم به سمت پارکینگ رفتم و توی ماشین نشستم که یونگی ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم
+کجا میریم
- وقتی رفتیم میبینی
+عه بگو دیگه دارم از فضولی میمیرم
-یکم صبر کن میرسیم میبینی
سرم و به پنجره تکیه دادم که بعد از نیم ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدم
-فکر کردم از ساحل خوشت بیاد
+خیلی خوشگله
-میخوای بریم نزدیکتر
سرم و تکون دادم که دستم و گرفت و به سمت دریا حرکت کردیم روی ماسه ها نشستیم و به غروب آفتاب نگاه کردیم سرم روی شونه اش بود و اونم آروم دستش و روی موهام میکشید
-خیلی دوست دارم فرشته کوچولو
+منم خیلی دوست دارم
- بهم قول بده هیچ وقت ولم نمیکنی چون من بدون تو نمیتونم
+من همیشه پیشت میمونم هیچ وقت قرار نیست از پیشت برم
-هوا داره سرد میشه بیا برگردیم خونه
+هوم باشه
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه میرفتیم که یونگی وسط راه ماشین و نگه داشت
+چرا ایستادی
- بیا بریم توی این رستوران حتما گشنه ات شده
+باشه بریم
به سمت رستوران رفتیم و بعد از خوردن غذا به خونه برگشتیم و بعد از عوض کردن لباستمون کنار هم خوابیدیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ_ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از خواب بیدار شدم و به کنارم نگاه کردم که دیدم یونگی نیست از اتاق خارج شدم که دیدم داره آشپزی میکنه آروم از پشت بغلش کرد که
-بیدار شدی حالت چطوره
+خوبم
-اون کوچولو که اذیتت نمیکنه
+نه اصلا اذیت نمیکنه
-بیا صبحونه رو بخوریم چون یکم دیگه باید بریم فرودگاه
به سمت میز رفتم و روش نشستم
+خودت درست کردی غذا ها رو
-اره بخور ببین چطور شده
یکم توی قاشق گذاشتم و خوردم
+خیلی خوبه دست درد نکنه
-ممنون
بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و به سمت هواپیما رفتیم بعد از چند ساعت به ایتالیا رسیدیم و به سمت خونه ی که شوگا توی ایتالیا داشت حرکت کردیم که بعد از چند دقیقه رسیدیم شب بود و توی هواپیما غذا خورده بودیم پس فقط خوابیدیم چون فردا باید بریم یه جشن یونگی گفته بود تولده خواهره یکی از دوستاشه چون خودمم خسته بودم چشمام رو بستم و به خواب فرو رفتم..............
ادامه دارد
۳.۳k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.