رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت ششم
رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت ششم
نمی دونم چرا دلم می خواست زار بزنم. اون دختر اولین جنازه ای نبود که می دیدم، همیشه کارم با همین جرم و جنایت و جنازه ها بود و من بی هیچ ترسی کار می کردم. اما نمی دونم چرا دلم واسه این یکی این قدر سوخت. قیافه ی معصومی داشت. حتی یه ثانیه هم صورتش از جلوی چشم هام کنار نمی رفت. عین یه پرده همش جلوی روم بود. تا می تونستم تو خلوت خودم گریه کردم. ارادم واسه گرفتن انتقام قوی تر شد. این از اولین قربانی، نباید بذاریم دومی و سومی هم از راه برسه. خدایا خودت کمکمون کن! خدایا من و سورن و متین تنها امیدمون به توئه. خدایا خودت هوامون رو داشته باش.
اون قدری گریه کرده بودم که خودم می دونستم الان چشم هام اندازه ی یه نعلبکی باد کرده. با باز شدن در پتو رو کشیدم رو سرم. دلم نمی خواست سورن فکر کنه این قدر ضعیفم که با دیدن یه جسد دارم گریه می کنم. سورن- عسل؟ عسـل؟ عسل پاشو ببینم. با این دختره حرف زدی؟ صدام انگار که از ته چاه در می اومد آروم بود و حسابی خش دار شده بود. – آره. سورن- پاشو ببینم، صدات چرا این طوری شده؟ – خوابم میاد، ولم کن بذار بخوابم. از زیر پتو دستم رو گرفت و کشید که مجبور شدم بشینم. پتو هم به طورکامل از روم رفت کنار. زیرلب غرولند کنان گفتم: – چته؟ دستم رو شکوندی. نمی گی شاید بنده اصلا لخت باشم این طوری بلندم می کنی؟ سورن لبخند محوی زد و گفت: – خب تو اگه لخت باشی که اصلا نمی ذاری بیام تو. بعد خیره شد بهم. یه کم معذب شدم و پتو رو دور بدنم پیچیدم. خیلی هم سر و وضعم بد نبود، ولی خب اولین بار بود که منو با تاپ می دید، البته بعد از اون یه بار که از حموم … سورن- گریه کردی؟ دوباره مثل همیشه با صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد. با تته پته گفتم: – نَـ..نه.. خیره چشم هاش رو دوخته بود تو صورتم و پلک نمی زد و می خواست با نگاهش بهم بگه “خر خودتی تابلو!” سورن- من گوشام مخملی نیستا. خدا رو شکر شاخ و دم هم ندارم. چرا گریه کردی؟ واسه اون دختره؟ سرم رو انداختم پایین و آروم گوشه ی لبم رو گاز گرفتم. مگه میشه به این یارو دروغ گفت؟ خودش همه چی رو می فهمه دیگه. دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بلند کرد. مهربون نگاهم کرد و گفت: – به خاطر اون ناراحتی؟ منم ناراحت شدم. دلم می خواست تو این پرونده پای هیچ جسدی وسط نباشه، اما خودت که دیدی تقصیر منم نبود. اون یکی رو که نتونستیم کاری براش بکنیم، باید مراقب این دختره مهشید باشیم. دختره کله شقیه، اگه هی باز تهدید کنه که می ره به پلیس میگه، نصیری یه بلایی سرش میاره ها. تو باهاش حرف بزن. بذار بهت اعتماد کنه. نذار اون بشه دومین جسد ماجرا. باشه عسل؟ سرم رو آروم به نشونه ی مثبت تکون دادم و دوباره بغض لعنتی اومد سراغم و باز هم بی اجازه شکست و یه دونه اشک سمج از چشمم رو گونم پرتاب شدم. سورن با انگشتش اشکم رو پاک کرد. صورتم رو با دستاش قاب گرفت و با مهربون ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم گفت: – خانومی تو محکم باش، بذار من و متین به تو دل خوش کنیم. بهت قول می دم دیگه نذارم کسی بمیره. تو قوی تر از این حرف هایی عسل! می دونم دل نازکی، اما اینم می دونم که تو با بدتر از این ها هم طرف بودی و خم به ابرو نیاوردی. من و متین به اندازه کافی بار رو دوشمون هست، تو دیگه بیشترش نکن. من مهشید رو سپردم دست توها، خانوم ناامیدم نکنی. تو می دونی مانی وحشیه، درست مثل یه گرگ گرسنه س که دخترها واسش نقش یه بره رو دارن. ازت می خوام هم مراقب خودت باشی هم مراقب مهشید. نمی خوام اون لعنتی کوچیک ترین آسیبی بهتون بزنه. بهم قول می دی؟ رنگ غم رو خیلی خوب تو چشم های سورن می دیدم. نمی دونم چرا، ولی خیلی دوست داشتم خودم رو تو آغوشش بندازم و دستاش رو حصار تنم کنه. به یه دل گرمی احتیاج داشتم، اما اونم قدر من ناراحت بود. سرم رو تکون دادم و با صدای آروم، اما با صلابتی گفتم: – قول می دم، قول می دم رئیس. این اولین بار بود که رئیس صداش می زدم و اولین بار توی این پرونده بود که می خواستم درست عین یه نظامی برخورد کنم. با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم. سورن هم با یه لبخند تلخ دراز کشید. “نباید بذاریم اونا ببرن. این بازی یه قمار ساده نیست. جون و زندگی هزارتا جوون داره این وسط به بهای ناچیزی قمار میشه. عسل یادت نره واسه چی این جایی! نیومدی فقط حال سورن رو بگیری، اومدی بینی این خلافکارهای کثیف رو به خاک بمالی. یادت نره چشم امید سردار به توئه. یادت نره اون ها تو رو انتخاب کردن و بهت اعتماد کردن. ناامیدشون نکن، نه اون ها رو، نه سورن رو و نه خودت رو.” لبخندی از سر غرور به خودم زدم. برگشتم دیدم سورن آروم به خواب رفته. منم آروم سر جام دراز کشیدم، اما باز هم از یه طرف فکر لاله و معصومیتش و از طرف دیگه فکر انتقام و ماموریت از ذهنم بیرون نمی رفت
نمی دونم چرا دلم می خواست زار بزنم. اون دختر اولین جنازه ای نبود که می دیدم، همیشه کارم با همین جرم و جنایت و جنازه ها بود و من بی هیچ ترسی کار می کردم. اما نمی دونم چرا دلم واسه این یکی این قدر سوخت. قیافه ی معصومی داشت. حتی یه ثانیه هم صورتش از جلوی چشم هام کنار نمی رفت. عین یه پرده همش جلوی روم بود. تا می تونستم تو خلوت خودم گریه کردم. ارادم واسه گرفتن انتقام قوی تر شد. این از اولین قربانی، نباید بذاریم دومی و سومی هم از راه برسه. خدایا خودت کمکمون کن! خدایا من و سورن و متین تنها امیدمون به توئه. خدایا خودت هوامون رو داشته باش.
اون قدری گریه کرده بودم که خودم می دونستم الان چشم هام اندازه ی یه نعلبکی باد کرده. با باز شدن در پتو رو کشیدم رو سرم. دلم نمی خواست سورن فکر کنه این قدر ضعیفم که با دیدن یه جسد دارم گریه می کنم. سورن- عسل؟ عسـل؟ عسل پاشو ببینم. با این دختره حرف زدی؟ صدام انگار که از ته چاه در می اومد آروم بود و حسابی خش دار شده بود. – آره. سورن- پاشو ببینم، صدات چرا این طوری شده؟ – خوابم میاد، ولم کن بذار بخوابم. از زیر پتو دستم رو گرفت و کشید که مجبور شدم بشینم. پتو هم به طورکامل از روم رفت کنار. زیرلب غرولند کنان گفتم: – چته؟ دستم رو شکوندی. نمی گی شاید بنده اصلا لخت باشم این طوری بلندم می کنی؟ سورن لبخند محوی زد و گفت: – خب تو اگه لخت باشی که اصلا نمی ذاری بیام تو. بعد خیره شد بهم. یه کم معذب شدم و پتو رو دور بدنم پیچیدم. خیلی هم سر و وضعم بد نبود، ولی خب اولین بار بود که منو با تاپ می دید، البته بعد از اون یه بار که از حموم … سورن- گریه کردی؟ دوباره مثل همیشه با صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد. با تته پته گفتم: – نَـ..نه.. خیره چشم هاش رو دوخته بود تو صورتم و پلک نمی زد و می خواست با نگاهش بهم بگه “خر خودتی تابلو!” سورن- من گوشام مخملی نیستا. خدا رو شکر شاخ و دم هم ندارم. چرا گریه کردی؟ واسه اون دختره؟ سرم رو انداختم پایین و آروم گوشه ی لبم رو گاز گرفتم. مگه میشه به این یارو دروغ گفت؟ خودش همه چی رو می فهمه دیگه. دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بلند کرد. مهربون نگاهم کرد و گفت: – به خاطر اون ناراحتی؟ منم ناراحت شدم. دلم می خواست تو این پرونده پای هیچ جسدی وسط نباشه، اما خودت که دیدی تقصیر منم نبود. اون یکی رو که نتونستیم کاری براش بکنیم، باید مراقب این دختره مهشید باشیم. دختره کله شقیه، اگه هی باز تهدید کنه که می ره به پلیس میگه، نصیری یه بلایی سرش میاره ها. تو باهاش حرف بزن. بذار بهت اعتماد کنه. نذار اون بشه دومین جسد ماجرا. باشه عسل؟ سرم رو آروم به نشونه ی مثبت تکون دادم و دوباره بغض لعنتی اومد سراغم و باز هم بی اجازه شکست و یه دونه اشک سمج از چشمم رو گونم پرتاب شدم. سورن با انگشتش اشکم رو پاک کرد. صورتم رو با دستاش قاب گرفت و با مهربون ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم گفت: – خانومی تو محکم باش، بذار من و متین به تو دل خوش کنیم. بهت قول می دم دیگه نذارم کسی بمیره. تو قوی تر از این حرف هایی عسل! می دونم دل نازکی، اما اینم می دونم که تو با بدتر از این ها هم طرف بودی و خم به ابرو نیاوردی. من و متین به اندازه کافی بار رو دوشمون هست، تو دیگه بیشترش نکن. من مهشید رو سپردم دست توها، خانوم ناامیدم نکنی. تو می دونی مانی وحشیه، درست مثل یه گرگ گرسنه س که دخترها واسش نقش یه بره رو دارن. ازت می خوام هم مراقب خودت باشی هم مراقب مهشید. نمی خوام اون لعنتی کوچیک ترین آسیبی بهتون بزنه. بهم قول می دی؟ رنگ غم رو خیلی خوب تو چشم های سورن می دیدم. نمی دونم چرا، ولی خیلی دوست داشتم خودم رو تو آغوشش بندازم و دستاش رو حصار تنم کنه. به یه دل گرمی احتیاج داشتم، اما اونم قدر من ناراحت بود. سرم رو تکون دادم و با صدای آروم، اما با صلابتی گفتم: – قول می دم، قول می دم رئیس. این اولین بار بود که رئیس صداش می زدم و اولین بار توی این پرونده بود که می خواستم درست عین یه نظامی برخورد کنم. با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم. سورن هم با یه لبخند تلخ دراز کشید. “نباید بذاریم اونا ببرن. این بازی یه قمار ساده نیست. جون و زندگی هزارتا جوون داره این وسط به بهای ناچیزی قمار میشه. عسل یادت نره واسه چی این جایی! نیومدی فقط حال سورن رو بگیری، اومدی بینی این خلافکارهای کثیف رو به خاک بمالی. یادت نره چشم امید سردار به توئه. یادت نره اون ها تو رو انتخاب کردن و بهت اعتماد کردن. ناامیدشون نکن، نه اون ها رو، نه سورن رو و نه خودت رو.” لبخندی از سر غرور به خودم زدم. برگشتم دیدم سورن آروم به خواب رفته. منم آروم سر جام دراز کشیدم، اما باز هم از یه طرف فکر لاله و معصومیتش و از طرف دیگه فکر انتقام و ماموریت از ذهنم بیرون نمی رفت
۴۷۰.۷k
۱۹ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.