پارت ۲۴
ویو لیا:
وقتی یونگی تیر رو زد بعد در رفت منم همینجوری داشت اشک از چشمام سرازیر میشد کوک بعد از اینکه بهش تیر خورد نشست رو زمین
_جونکوک.....جونکوک تروخدا طاقت بیار الان آمبولانس خبر میکنم (گریه)
+نگران.....نباش....بیبی
_جونکوک.....جونکوک منو ببخش (گریه)
گوشیم رو برداشتم و سریع آمبولانس خبر کردم بعد هم رفتم تو بقل جونکوک و گریه میکردم اونم موهام رو ناز میکرد بعد چند دقیقه آمبولانس رسید و جونکوک رو بردن تو ماشین منم سریع رفتم و تو آمبولانس تا اینکه رسیدیم و کوک رو بردن تو اتاق عمل
منم نشستم رو صندلی و منتظر موندم اونقد استرس داشتم که کف دستم رو با ناخونام چنگ میگرفتم و همینجوری اشکام سرازیر میشدن تا اینکه دکتر اومد
_خانم دکتر حالش چطوره (گریه)
دکتر: نگران نباشین حالش خوبه شما شانس آوردید گلوله به نخاع یا کمرش نخورد چون این باعث فلجی میشه (هیچی حالیم نی از دکتری دارم کصشر میگم😐) الانم حالش خوبه میتونین برید ببینیدش
سریع رفتم اتاقش و کنار تختش رو صندلی نشستم
_جونکوک منو ببخش من بهت خیلی بدی کردم من دوستت داشتم اما اونقد مغرور بودم که نمیتونستم بهت بگم (گریه)
با شنیدن حرفام به هوش اومد انگار همه حرفام رو شنیده بود
+واقعا....راست میگی.....بیبی
_جونکوک....جونکوک حالت خوبه(گریه)
+گریه نکن....منم حالم بد میشه ها بیبی
_خیلی خب ددی جونم دیگه گریه نمیکنم
+لیا من دارم.....خواب میبینم؟؟
_نه کاملا بیداری
+ای کاش....روپا بودم...همین الان به فاکت میدادم
_تو خوب شو بعد هرچقدر دوست داری منو به فاک بده
+حالا که....اینجوریه....پس زود خوب میشم
_(لبخند)
+(لبخند)
رفتم و دارو های جونکوک رو گرفتم و قرار شد شب تو بیمارستان بمونم
وقتی صبح شد رفتم و با دکترش صحبت کردم قرار شد که امروز مرخص بشه
جونکوک از بیمارستان اومد بیرون و سوار ماشین شد اونقدر قوی بود که انگار نه انگار تیر خورده منم سوار ماشین شدم و رفتیم خونه
.................
وقتی یونگی تیر رو زد بعد در رفت منم همینجوری داشت اشک از چشمام سرازیر میشد کوک بعد از اینکه بهش تیر خورد نشست رو زمین
_جونکوک.....جونکوک تروخدا طاقت بیار الان آمبولانس خبر میکنم (گریه)
+نگران.....نباش....بیبی
_جونکوک.....جونکوک منو ببخش (گریه)
گوشیم رو برداشتم و سریع آمبولانس خبر کردم بعد هم رفتم تو بقل جونکوک و گریه میکردم اونم موهام رو ناز میکرد بعد چند دقیقه آمبولانس رسید و جونکوک رو بردن تو ماشین منم سریع رفتم و تو آمبولانس تا اینکه رسیدیم و کوک رو بردن تو اتاق عمل
منم نشستم رو صندلی و منتظر موندم اونقد استرس داشتم که کف دستم رو با ناخونام چنگ میگرفتم و همینجوری اشکام سرازیر میشدن تا اینکه دکتر اومد
_خانم دکتر حالش چطوره (گریه)
دکتر: نگران نباشین حالش خوبه شما شانس آوردید گلوله به نخاع یا کمرش نخورد چون این باعث فلجی میشه (هیچی حالیم نی از دکتری دارم کصشر میگم😐) الانم حالش خوبه میتونین برید ببینیدش
سریع رفتم اتاقش و کنار تختش رو صندلی نشستم
_جونکوک منو ببخش من بهت خیلی بدی کردم من دوستت داشتم اما اونقد مغرور بودم که نمیتونستم بهت بگم (گریه)
با شنیدن حرفام به هوش اومد انگار همه حرفام رو شنیده بود
+واقعا....راست میگی.....بیبی
_جونکوک....جونکوک حالت خوبه(گریه)
+گریه نکن....منم حالم بد میشه ها بیبی
_خیلی خب ددی جونم دیگه گریه نمیکنم
+لیا من دارم.....خواب میبینم؟؟
_نه کاملا بیداری
+ای کاش....روپا بودم...همین الان به فاکت میدادم
_تو خوب شو بعد هرچقدر دوست داری منو به فاک بده
+حالا که....اینجوریه....پس زود خوب میشم
_(لبخند)
+(لبخند)
رفتم و دارو های جونکوک رو گرفتم و قرار شد شب تو بیمارستان بمونم
وقتی صبح شد رفتم و با دکترش صحبت کردم قرار شد که امروز مرخص بشه
جونکوک از بیمارستان اومد بیرون و سوار ماشین شد اونقدر قوی بود که انگار نه انگار تیر خورده منم سوار ماشین شدم و رفتیم خونه
.................
۱۵.۹k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.