گرامافون قدیمی رو روشن کردی و C.D قدیمی رو پِلی کردی
گرامافون قدیمی رو روشن کردی و C.D قدیمی رو پِلی کردی
در فضای سلطنتی خانه ات با آهنگ میرقصیدی و با اندیشه ی حضور معشوقه ات لذت میبردی و در دنیای خودت گم شده بودی
با آهنگ میرقصیدی و دست های معشوقت را دور کمرت حس میکردی ، هرچند یک توهم بیشتر نبود
مادرت نگران بهت خیره شده بود و اشک میریخت
یک ماه بود که این حال و اوضاع رو داشتی ، یک
ماه بود که دگر فقط به دنیای خودت نگاه میکردی!
آهنگ تورو به عمق خاطراتت با معشوقت برد
صداهابی مبهمی از خاطراتت با تهیونگ توی سرت پخش میشد
صدای خودت را شنیدی"تهیونگا ... اگه یک روز من نباشم چی؟"
متقابل صدای بم تهیونگ توی ذهنت اکو شد:"همونطور که یک مرغ عشق بدون معشوقش از غم دق میکنه .. من هم بی تو دق میکنم و به زودی بهت میپیوندم تا بتونیم بهشت رو با عشقمون پر از گل های رازقی کنیم"
سرت از این خاطرات و صداهای مبهم تیر کشید ، آهنگی که از گرامافون پخش میشد اوج گرفت ...
دگر نتوانستی و بر دو زانویت فرود آمدی
همسرت ، معشوقت ، همه ی دلیل زنده بودنت تورو با یک عمارت بزرگ و پر از گل رازقی که نماد عشق بین تو و خودش بود تنها گذاشته بود ...
امروز یک ماه میشد که بدون اون بودن رو تجربه میکردی
مادرت با دید اشک های جاری روی صورتت به سمتت هجوم برد و بغلت کرد و سرت را نوازش کرد زیر لب زمزمه کرد:"دخترم ... آروم باش ... تهیونگ برای دفاع از کشور و مردمش فوت شد .. اون مرگ پر افتخاری داشت"
آهسته با صدای بی توانت زمزمه کردی:"اما این خونه بدون اون .... مانند زندانی بدون پنجره و نوره"
مادرت نگران زمزمه کرد:"اینطوری نکن ... خواهش میکنم دختر نازنینم"
آهسته زمزمه کردی: "میخوام بهش سر بزنم"
مادرت یر تکان داد و کمی بعد رفتی آماده شدی ... از خانه ات بیرون رفتی و به سمت قبرستانی رفتی
کنار یک مقبره ایستادی و نوسته را خواندی
[کاپیتان : کیم تهیونگ]
اشک هایت سرازیر شد و با صدای به سختی بالاتر از زمزمه لب زدی:"یک مرغ عشق بدون معشوقش دق میکنه"
قرص برنج رو خوردی و کنار مقبره ی معشوقت دراز کشیدی و صبر کردی ، صبر کردی تا قرص اثرش رو بذاره و در بهشت به معشوقت بپیوندی!
.
.
.
در فضای سلطنتی خانه ات با آهنگ میرقصیدی و با اندیشه ی حضور معشوقه ات لذت میبردی و در دنیای خودت گم شده بودی
با آهنگ میرقصیدی و دست های معشوقت را دور کمرت حس میکردی ، هرچند یک توهم بیشتر نبود
مادرت نگران بهت خیره شده بود و اشک میریخت
یک ماه بود که این حال و اوضاع رو داشتی ، یک
ماه بود که دگر فقط به دنیای خودت نگاه میکردی!
آهنگ تورو به عمق خاطراتت با معشوقت برد
صداهابی مبهمی از خاطراتت با تهیونگ توی سرت پخش میشد
صدای خودت را شنیدی"تهیونگا ... اگه یک روز من نباشم چی؟"
متقابل صدای بم تهیونگ توی ذهنت اکو شد:"همونطور که یک مرغ عشق بدون معشوقش از غم دق میکنه .. من هم بی تو دق میکنم و به زودی بهت میپیوندم تا بتونیم بهشت رو با عشقمون پر از گل های رازقی کنیم"
سرت از این خاطرات و صداهای مبهم تیر کشید ، آهنگی که از گرامافون پخش میشد اوج گرفت ...
دگر نتوانستی و بر دو زانویت فرود آمدی
همسرت ، معشوقت ، همه ی دلیل زنده بودنت تورو با یک عمارت بزرگ و پر از گل رازقی که نماد عشق بین تو و خودش بود تنها گذاشته بود ...
امروز یک ماه میشد که بدون اون بودن رو تجربه میکردی
مادرت با دید اشک های جاری روی صورتت به سمتت هجوم برد و بغلت کرد و سرت را نوازش کرد زیر لب زمزمه کرد:"دخترم ... آروم باش ... تهیونگ برای دفاع از کشور و مردمش فوت شد .. اون مرگ پر افتخاری داشت"
آهسته با صدای بی توانت زمزمه کردی:"اما این خونه بدون اون .... مانند زندانی بدون پنجره و نوره"
مادرت نگران زمزمه کرد:"اینطوری نکن ... خواهش میکنم دختر نازنینم"
آهسته زمزمه کردی: "میخوام بهش سر بزنم"
مادرت یر تکان داد و کمی بعد رفتی آماده شدی ... از خانه ات بیرون رفتی و به سمت قبرستانی رفتی
کنار یک مقبره ایستادی و نوسته را خواندی
[کاپیتان : کیم تهیونگ]
اشک هایت سرازیر شد و با صدای به سختی بالاتر از زمزمه لب زدی:"یک مرغ عشق بدون معشوقش دق میکنه"
قرص برنج رو خوردی و کنار مقبره ی معشوقت دراز کشیدی و صبر کردی ، صبر کردی تا قرص اثرش رو بذاره و در بهشت به معشوقت بپیوندی!
.
.
.
۲.۷k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.