Love game"part³²"
Love game"part³²"
میخندد... بعد از هرحرف کلارا بیشتر به حال خودش افسوس میخورد
"که دوسم داری آره؟؟ عادت کردی نقش بازی کنی مگه نه؟ لعنتی رئیسم بهم گفت که تو ستاره مرگییییی مفهمی یعنی چی؟؟؟؟؟؟"
"جونگکوک من.... متاسفم... نمیخواستم اینجوری بشه.. من واقعا دوست دارم... یکم به کارایی که کردم فکر کن ببین چیو نشون میده...":Clara
"کلارا... ببند دهنتو... فقط دهنتو ببند..":kook
کتش را از روی صندلی برمیدارد، کلاه مشکلی رنگش را سر میکند و بدون هیچ حرفی از خانه خارج میشود
'پایان فلش بک'
"جونگکوک من ازت معذرت میخوام.... قرار نیست بمونم ... شاید اگه برم از پیشت... آروم بگیری... میرم ولی... قلبم میمونه پیشت، میرم و میگذرونم روزارو با خاطراتت، میرم از پیشت تا شاید بدون من بهتر باشی... ولی تو برای من بهترین روزای زندگیمو ساختی... کاری کردی یادم بره تمام خاطرات سیاهمو، من بهت بد کردم، ولی برات جبران کردم، ولی تو با کارات بیشتر منو بدهکار کردی، کاش برای جبرانشون وقت بیشتری داشتم...":Clara
اشک هایش را پاک میکند، به سمت آشپرخانه میرود و شروع میکند غذای مورد علاقه جونگکوک را درست کردن... ولی دوباره اشکهایش از گونههایش سر میخورد
"بعد تو جاتو کسی تو قلبم نمیگیره... میخوام چشمامو باز کنم و ببینم همش یه خوابه اما.... همچین چیزی نیست":Clara
'¹:³⁰ بعد'
درست کردن غذا به اتمام رسید... وارد اتاق میشود و شروع به جمع کردن لباس هایش میکند... در هنگام جمع کردن وسایل مورد نیازش... چشمش به یکی از لباس های جونگکوک میخورد
"قرار برم برای همیشه... هیچی ازت نبرم با خودم؟؟":Clara
لباس را برمیدارد و در چمدان خودش میگذارد.... نامهای که مدتی پیش نوشته بود را بر روی میز میگذارد
"محتوا نامه"
[جونگکوکی... شاید باور نکنی ولی من واقعا دوست دارم... از نظرم من بیشتر از تو بهت وابستم.... غذای مورد علاقتو درست کردم، دستپختمو دوست داشتی. خب، من دارم میرم، دوست ندارم اذیتت کنم...من بهتر از هرکس دیگه عشق رو میشناسم... چون دوست دارم ترجیح دادم برم، برای اینکه احساس میکنم اگه نباشم بهتره... خب دیگه باید خداحافظی کنم... اینا حرفای آخرمه... خوب غذا بخور، مراقب خودت باش و.... امیدوارم بعد من با کس بهتری زندگی کنی...
دوستدار تو... کلارا♡♡]
با حسرت برای آخرین باز به خانهای که گوشه به گوشهاش پر از خاطره بود نگاه کرد
بغضش را قورت داد و به سمت در راهی شد تا اینکه صدای باز شدن درب را شنید...
_____
یهو خواستم رگباری پارت بزارم
مایل به پایان غمگین؟؟؟
میخندد... بعد از هرحرف کلارا بیشتر به حال خودش افسوس میخورد
"که دوسم داری آره؟؟ عادت کردی نقش بازی کنی مگه نه؟ لعنتی رئیسم بهم گفت که تو ستاره مرگییییی مفهمی یعنی چی؟؟؟؟؟؟"
"جونگکوک من.... متاسفم... نمیخواستم اینجوری بشه.. من واقعا دوست دارم... یکم به کارایی که کردم فکر کن ببین چیو نشون میده...":Clara
"کلارا... ببند دهنتو... فقط دهنتو ببند..":kook
کتش را از روی صندلی برمیدارد، کلاه مشکلی رنگش را سر میکند و بدون هیچ حرفی از خانه خارج میشود
'پایان فلش بک'
"جونگکوک من ازت معذرت میخوام.... قرار نیست بمونم ... شاید اگه برم از پیشت... آروم بگیری... میرم ولی... قلبم میمونه پیشت، میرم و میگذرونم روزارو با خاطراتت، میرم از پیشت تا شاید بدون من بهتر باشی... ولی تو برای من بهترین روزای زندگیمو ساختی... کاری کردی یادم بره تمام خاطرات سیاهمو، من بهت بد کردم، ولی برات جبران کردم، ولی تو با کارات بیشتر منو بدهکار کردی، کاش برای جبرانشون وقت بیشتری داشتم...":Clara
اشک هایش را پاک میکند، به سمت آشپرخانه میرود و شروع میکند غذای مورد علاقه جونگکوک را درست کردن... ولی دوباره اشکهایش از گونههایش سر میخورد
"بعد تو جاتو کسی تو قلبم نمیگیره... میخوام چشمامو باز کنم و ببینم همش یه خوابه اما.... همچین چیزی نیست":Clara
'¹:³⁰ بعد'
درست کردن غذا به اتمام رسید... وارد اتاق میشود و شروع به جمع کردن لباس هایش میکند... در هنگام جمع کردن وسایل مورد نیازش... چشمش به یکی از لباس های جونگکوک میخورد
"قرار برم برای همیشه... هیچی ازت نبرم با خودم؟؟":Clara
لباس را برمیدارد و در چمدان خودش میگذارد.... نامهای که مدتی پیش نوشته بود را بر روی میز میگذارد
"محتوا نامه"
[جونگکوکی... شاید باور نکنی ولی من واقعا دوست دارم... از نظرم من بیشتر از تو بهت وابستم.... غذای مورد علاقتو درست کردم، دستپختمو دوست داشتی. خب، من دارم میرم، دوست ندارم اذیتت کنم...من بهتر از هرکس دیگه عشق رو میشناسم... چون دوست دارم ترجیح دادم برم، برای اینکه احساس میکنم اگه نباشم بهتره... خب دیگه باید خداحافظی کنم... اینا حرفای آخرمه... خوب غذا بخور، مراقب خودت باش و.... امیدوارم بعد من با کس بهتری زندگی کنی...
دوستدار تو... کلارا♡♡]
با حسرت برای آخرین باز به خانهای که گوشه به گوشهاش پر از خاطره بود نگاه کرد
بغضش را قورت داد و به سمت در راهی شد تا اینکه صدای باز شدن درب را شنید...
_____
یهو خواستم رگباری پارت بزارم
مایل به پایان غمگین؟؟؟
۶۵۹
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.