love game"part¹⁷"
love game"part¹⁷"
'عذاب وجدان.....احساسی که اجازه درست فکر کردن را نمیدهد......لحظه ای حس کردن این احساس......تا مدت ها فکر را درگیر میکند......چون پشیمانی از کاری که شده است......هیچ سودی ندارد'
_______
^کلارا؟؟^:Kook
^هوم؟^:Clara
^هوا داره سرد میشه....بیا برگردیم^:Kook
^اوه....باشه^:Clara
'دست های ظریفش را دور بازوی بزرگ پسر حلقه کرد و باهم به سمت ماشین راه افتادند.......
راه برگشت.....با گفتوگو درباره مسائل مختلف و خندیدن به آنها سپری شد.............ولی در پایان راه.....لبخند از روی لب هردوی آنها محو شد......'
^خب.......باید.....باید برم^:Clara
^اوه.....آ..آره.....درسته^:Kook
^خب.....بیا بریم^:Clara
'البته.....مگه چقدر باید خانه پسر میماند؟؟؟البته....زمان زیادی گذشته بود......احساس مزاحم بودن میکرد.....تصور اینکه زحمتی برای.....جونگکوک باشد.....البته که چهره پسر.......کاملا برعکس این را نشان میداد......ولی عذاب وجدان.....عذاب وجدان نه فقط به مزاحم بودن......به احساسات مضخرفی که تازه در وجود کلارا ریشه کرده بود...'
^خب.....فعلا^:Clara
^سبکن.....یعنی....الان نمیای خونه من؟!^:Kook
^خب.....دیگه بسه....خودمم خونه زندگی دارم.....باید به کارای خودمم برسم....^:Clara
^اوه.....البته...البته^:Kook
^خب....خداحافظ^:Clara
^خداحافظ...کلارا!!!^:Kook
^بله؟؟؟^:Clara
^مراقب خودت باش^:Kook
'دخترک لبخندی زیبا تقدیم پسرک کرد و با همان لبخند لب زد'
^هستم....تو هم مراقب خودت باش....خداحافظ^:Clara
^باشه....خداحافظ^:Kook(بار چندمه میگم خداحافظ؟؟؟؟)
²⁶نوامبر²⁰¹⁰
^گریه نکن.....چیزی تغییر نمیکنه...^:Henrik
^چرا.....چرا؟؟؟؟؟؟چرا این بلا باید سر من بیاد؟؟؟چرا؟؟؟^:Clara
^عموجان.....تو مثل دخترمی.....نمیخوام ناراحتیتو ببینم....بیا قوی باشیم.....منم به اندازه تو ناراحتم^:Henrik
^ولی....من دلم براشون تنگ میشه.....
من......خیلی.....دوسشون دارم.....^:Clara
زمان حال
^تو مثل دخترمی........احمقانس.....دخترت؟؟؟؟تو بخواطر پول زندگیمو سیاه کردی..... الان نوبت منه که بخواطر یه چیزی خیلی باارزش تر...... این بلا رو سرت بیارم.....عوضی^:Clara
________
خب تنبلیو کنار گذاشتم و پارت نوشتم......نزدیک تولدمه......منم بهتون کادوی تولدمو دادم😀😀😀😀
'عذاب وجدان.....احساسی که اجازه درست فکر کردن را نمیدهد......لحظه ای حس کردن این احساس......تا مدت ها فکر را درگیر میکند......چون پشیمانی از کاری که شده است......هیچ سودی ندارد'
_______
^کلارا؟؟^:Kook
^هوم؟^:Clara
^هوا داره سرد میشه....بیا برگردیم^:Kook
^اوه....باشه^:Clara
'دست های ظریفش را دور بازوی بزرگ پسر حلقه کرد و باهم به سمت ماشین راه افتادند.......
راه برگشت.....با گفتوگو درباره مسائل مختلف و خندیدن به آنها سپری شد.............ولی در پایان راه.....لبخند از روی لب هردوی آنها محو شد......'
^خب.......باید.....باید برم^:Clara
^اوه.....آ..آره.....درسته^:Kook
^خب.....بیا بریم^:Clara
'البته.....مگه چقدر باید خانه پسر میماند؟؟؟البته....زمان زیادی گذشته بود......احساس مزاحم بودن میکرد.....تصور اینکه زحمتی برای.....جونگکوک باشد.....البته که چهره پسر.......کاملا برعکس این را نشان میداد......ولی عذاب وجدان.....عذاب وجدان نه فقط به مزاحم بودن......به احساسات مضخرفی که تازه در وجود کلارا ریشه کرده بود...'
^خب.....فعلا^:Clara
^سبکن.....یعنی....الان نمیای خونه من؟!^:Kook
^خب.....دیگه بسه....خودمم خونه زندگی دارم.....باید به کارای خودمم برسم....^:Clara
^اوه.....البته...البته^:Kook
^خب....خداحافظ^:Clara
^خداحافظ...کلارا!!!^:Kook
^بله؟؟؟^:Clara
^مراقب خودت باش^:Kook
'دخترک لبخندی زیبا تقدیم پسرک کرد و با همان لبخند لب زد'
^هستم....تو هم مراقب خودت باش....خداحافظ^:Clara
^باشه....خداحافظ^:Kook(بار چندمه میگم خداحافظ؟؟؟؟)
²⁶نوامبر²⁰¹⁰
^گریه نکن.....چیزی تغییر نمیکنه...^:Henrik
^چرا.....چرا؟؟؟؟؟؟چرا این بلا باید سر من بیاد؟؟؟چرا؟؟؟^:Clara
^عموجان.....تو مثل دخترمی.....نمیخوام ناراحتیتو ببینم....بیا قوی باشیم.....منم به اندازه تو ناراحتم^:Henrik
^ولی....من دلم براشون تنگ میشه.....
من......خیلی.....دوسشون دارم.....^:Clara
زمان حال
^تو مثل دخترمی........احمقانس.....دخترت؟؟؟؟تو بخواطر پول زندگیمو سیاه کردی..... الان نوبت منه که بخواطر یه چیزی خیلی باارزش تر...... این بلا رو سرت بیارم.....عوضی^:Clara
________
خب تنبلیو کنار گذاشتم و پارت نوشتم......نزدیک تولدمه......منم بهتون کادوی تولدمو دادم😀😀😀😀
۳۸۶
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.