ان من دیگر p34
فرشته ام را گم کرده ام .
در دشت روزگار
لای گلبرگ های خاطره
به وقت چیدن غنچه های زندگی.
فرشته ام را گم کرده ام
من بدهکار به او
به یک فنجان نگاه
و بغلی به وسعت ترانه ها .
اسمان جیغ کشید
ابر، باران گریست
باد هو هو نکرد
ماه، خونین دل شد
من در ان دره ی تنهایی ها
با سکوتی فریاد زدم
فرشته ام را گم کرده ام .
لوسی
توی اتاق مشغول کتاب خوندن بودم که شنیدم کسی محکم به در اتاق پرفسور اسنیپ میکوبه . کنجکاو شدم و اومدم بیرون . اسلاگهورن بود.
-اتفاقی افتاده پرفسور؟
اسلاگهورن- اوه لوسی تویی. راستش سوروس در رو باز نمیکنه نگران شدم. آلوهومورا!
در باز شد و جسم بی جون پرفسور اسنیپ که وسط اتاق افتاده بود ، نمایان شد . هر دو مون با نگرانی سمتش دویدیم .
اسلاگهورن-سوروس . بیدار شو . صدا مو میشنوی ؟
-خیلی تب داره !
به کمک پرفسور اسلاگهورن ،اسنیپ رو روی تختش گذاشتیم .
اسلاگهورن-من میرم پاپی رو صدا کنم .
اما به محض اینکه به وسط اتاق رسید ایستاد. با خوندن وردی همه نامه هایی که وسط اتاق بود رو جمع کرد . روی یکی از نامه ها ثابت شد . رنگ از چهره پیرمرد پرید.
اسلاگهورن-لوسی میشه بری و پاپی رو خبر کنی؟من باید برم پیش دامبلدور.
بلافاصله از اتاق خارج شد .
خب منم چاره ای ندارم جز اینکه برم سراغ مادام پامفری. با وجود اینکه خیلی کنجکاو بودم اما همه حواسم رو جمع کردم تا مادام پامفری رو پیدا کنم . وارد درمانگاه شدم. بخاطر دویدن زیاد به نفس نفس افتادم.
-مادام....پامف..ری .
پامفری-واییی لوسی این چه وضعیه؟ چرا نفس نفس میزنی؟
-پرفسور..اسنیپ..
پامفری-سوروس چـــــــــــــــی؟
-تب شدیدی داره . از شدت تب بیهوش شده .
مادام پامفری یه سری معجون و وسایل برداشت و همراه من به اتاق پرفسور اسنیپ رفتیم.
سوم شخص
با قدم های سست اما تند به سمت اتاق دامبلدور حرکت کرد.او هرگز به خود اجازه نداده بود نامه هایی که الیزابت برای سوروس نوشته بود را بخواند. اما کاش اینکار را کرده .در ان صورت هرگز نامه هارا به سوروس نمیداد.
جلوی دفتر مدیر رسید. در را کوبید. دامبلدور شخصا در را باز کرد.
دامبلدور- خوشحالم اومدی . بیا تو .
بدون حرفی وارد اتاق شد. دامبلدور متوجه چهره ی مضطرب او شد.
دامبلدور-اتفاقی افتاده ؟
اسلاگهورن اخرین نامه ای را که الیزابت برای سوروس نوشته بود را به دست دامبلدور داد
اسلاگهورن-بخونش!
دامبلدور شروع به خواندن کرد.اخم هایش را درهم کشید. تک تک کلمات را بررسی کرد.یک جمله را چند بار خواند.از شما متنفرم! احساس کرد الیزابت قدری برای ابراز ناراحتی اش زیاد روی کرده . همین طور هم بود.
دامبلدور-سوروس نامه رو..
اسلاگهورن-خونده! حالش هم اصلا خوب نیست . تب شدیدی گرفته . بیجون روی تخت افتاده .
دامبلدور بقیه نامه هارا هم بررسی کرد .
دامبلدور- به نظر نمیاد الیزابت از سوروس بدش بیاد. اون فقط توی شک مرگ مادرش بوده و غیر از تو و پدرش چیز دیگه ای از زندگی مادرش نمیدونسته . طبیعیه که به سوروس شک کنه و اون رو مقصر بدونه.
اسلاگهورن-ولی سوروس بخاطر همین سو تفاهم داره عذاب میکشه .باید... باید....
اسلاگهورن سرش را پایین انداخت .
دامبلدور-باید چی؟
اسلاگهورن-باید پیداش کنیم. باید الیزابت رو پیدا کنیم.هم به خاطر سوروس هم اینکه مرگخوار ها با مادرش دشمنی داشتن و ماتیلدا رو کشتن میترسم حالا که باز هم دارن قدرتمند میشن یه بلایی سر لیزی بیارن .
دامبلدور کمی با ریش هایش بازی کرد و به حشره ای که وز وز کنان درحال دور شدن بود نگاه کرد ...
.
.
.
شعر اول پارت رو هم خودم گفتم:))))
در دشت روزگار
لای گلبرگ های خاطره
به وقت چیدن غنچه های زندگی.
فرشته ام را گم کرده ام
من بدهکار به او
به یک فنجان نگاه
و بغلی به وسعت ترانه ها .
اسمان جیغ کشید
ابر، باران گریست
باد هو هو نکرد
ماه، خونین دل شد
من در ان دره ی تنهایی ها
با سکوتی فریاد زدم
فرشته ام را گم کرده ام .
لوسی
توی اتاق مشغول کتاب خوندن بودم که شنیدم کسی محکم به در اتاق پرفسور اسنیپ میکوبه . کنجکاو شدم و اومدم بیرون . اسلاگهورن بود.
-اتفاقی افتاده پرفسور؟
اسلاگهورن- اوه لوسی تویی. راستش سوروس در رو باز نمیکنه نگران شدم. آلوهومورا!
در باز شد و جسم بی جون پرفسور اسنیپ که وسط اتاق افتاده بود ، نمایان شد . هر دو مون با نگرانی سمتش دویدیم .
اسلاگهورن-سوروس . بیدار شو . صدا مو میشنوی ؟
-خیلی تب داره !
به کمک پرفسور اسلاگهورن ،اسنیپ رو روی تختش گذاشتیم .
اسلاگهورن-من میرم پاپی رو صدا کنم .
اما به محض اینکه به وسط اتاق رسید ایستاد. با خوندن وردی همه نامه هایی که وسط اتاق بود رو جمع کرد . روی یکی از نامه ها ثابت شد . رنگ از چهره پیرمرد پرید.
اسلاگهورن-لوسی میشه بری و پاپی رو خبر کنی؟من باید برم پیش دامبلدور.
بلافاصله از اتاق خارج شد .
خب منم چاره ای ندارم جز اینکه برم سراغ مادام پامفری. با وجود اینکه خیلی کنجکاو بودم اما همه حواسم رو جمع کردم تا مادام پامفری رو پیدا کنم . وارد درمانگاه شدم. بخاطر دویدن زیاد به نفس نفس افتادم.
-مادام....پامف..ری .
پامفری-واییی لوسی این چه وضعیه؟ چرا نفس نفس میزنی؟
-پرفسور..اسنیپ..
پامفری-سوروس چـــــــــــــــی؟
-تب شدیدی داره . از شدت تب بیهوش شده .
مادام پامفری یه سری معجون و وسایل برداشت و همراه من به اتاق پرفسور اسنیپ رفتیم.
سوم شخص
با قدم های سست اما تند به سمت اتاق دامبلدور حرکت کرد.او هرگز به خود اجازه نداده بود نامه هایی که الیزابت برای سوروس نوشته بود را بخواند. اما کاش اینکار را کرده .در ان صورت هرگز نامه هارا به سوروس نمیداد.
جلوی دفتر مدیر رسید. در را کوبید. دامبلدور شخصا در را باز کرد.
دامبلدور- خوشحالم اومدی . بیا تو .
بدون حرفی وارد اتاق شد. دامبلدور متوجه چهره ی مضطرب او شد.
دامبلدور-اتفاقی افتاده ؟
اسلاگهورن اخرین نامه ای را که الیزابت برای سوروس نوشته بود را به دست دامبلدور داد
اسلاگهورن-بخونش!
دامبلدور شروع به خواندن کرد.اخم هایش را درهم کشید. تک تک کلمات را بررسی کرد.یک جمله را چند بار خواند.از شما متنفرم! احساس کرد الیزابت قدری برای ابراز ناراحتی اش زیاد روی کرده . همین طور هم بود.
دامبلدور-سوروس نامه رو..
اسلاگهورن-خونده! حالش هم اصلا خوب نیست . تب شدیدی گرفته . بیجون روی تخت افتاده .
دامبلدور بقیه نامه هارا هم بررسی کرد .
دامبلدور- به نظر نمیاد الیزابت از سوروس بدش بیاد. اون فقط توی شک مرگ مادرش بوده و غیر از تو و پدرش چیز دیگه ای از زندگی مادرش نمیدونسته . طبیعیه که به سوروس شک کنه و اون رو مقصر بدونه.
اسلاگهورن-ولی سوروس بخاطر همین سو تفاهم داره عذاب میکشه .باید... باید....
اسلاگهورن سرش را پایین انداخت .
دامبلدور-باید چی؟
اسلاگهورن-باید پیداش کنیم. باید الیزابت رو پیدا کنیم.هم به خاطر سوروس هم اینکه مرگخوار ها با مادرش دشمنی داشتن و ماتیلدا رو کشتن میترسم حالا که باز هم دارن قدرتمند میشن یه بلایی سر لیزی بیارن .
دامبلدور کمی با ریش هایش بازی کرد و به حشره ای که وز وز کنان درحال دور شدن بود نگاه کرد ...
.
.
.
شعر اول پارت رو هم خودم گفتم:))))
۵.۴k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.