•انتقام•✞︎
•انتقام•✞︎
پارت¹
دیانا: با بی حوصلگی گوشی ک کنار تخت بود برداشتم ی پیام داشتم از طرف مهراب...
_ساعت ۵:۳۰جلوی در باش
رفتم ی دوش گرفتم کارامو کردم داشتم ارایش میکردم ک مهراب زنگ زد نگاهم افتاد به صفحه گوشی ک ساعت 5:30نشون میداد با دستپاچگی جوابشو دادم...
_الو دیانا کجایی؟
ی ربع دیگه میام پایین
_ممنون بابت اینکه سر تایم میای
انقدر غر نزن الان میام
_زود باش بچها منتظرمونن
باش بابا
گوشیو قطع کردم سریع لباسایی ک میخواستم کشیدم بیرون ی مانتوی کوتاه یاسی ی شلوار مام آبی روشن و ی شال نخی مشکی نگاهی تو آینه انداختم خیلی خوب شده بودم ی رژ بنفشم زدم و سریع رفتم پایین...ماشین مهراب و از دور دیدم و سوار شدم...
مهراب: بالاخره ملکه تشریف اوردن...
دیانا: نمک نریز برو دیر میشه
مهراب: چشم هر چی شما امر بفرمایید
دیانا: ی دونه زدم به بازوش ک حرکت کرد...
مهراب: راستی ی چیزی باید بهت میگفتم...
دیانا: چی شده؟
مهراب: ارسلان برگشته...
دیانا: چیییی؟
مهراب: کاراش تموم شده برگشته ایران
دیانا: یعنی الان اون پیش بچهاس؟
مهراب: اره اونجاس..
دیانا: من نمیام نگه دار پیاده میشم
مهراب: دیانا هر چی بوده مال قبل بوده فراموش کن و به عنوان ی رفیق بپذیرش...
دیانا: واقعا توقع داری ببخشمش؟
مهراب: نگفتم ببخش ولی کنارش باش...
دیانا: بببن مهراب تو خودت خوب میدونی ک من با کلی بدبختی تو این هش ماه فراموشش کردم ولی تو دوباره داری میگی ببخشش اخه چجوری؟ اصلاً چرا دوباره برگشته به نظرم میموند بهتر بود
مهراب: دیانا میریم تو کافه میشینیم حرف خاصی هم نمیزنی فقط بشین الکی جا نزن سرتو با پانیذ و اتوسا گرم کن باشه؟؟؟
دیانا: ببین اگه چیزی بشه مهراب همه چیزو زیر سر تو میبینم...با همین دستام میکشمت..
مهراب: قاتل نبودی ک شدی...
دیانا: ساکت شو...
پارت¹
دیانا: با بی حوصلگی گوشی ک کنار تخت بود برداشتم ی پیام داشتم از طرف مهراب...
_ساعت ۵:۳۰جلوی در باش
رفتم ی دوش گرفتم کارامو کردم داشتم ارایش میکردم ک مهراب زنگ زد نگاهم افتاد به صفحه گوشی ک ساعت 5:30نشون میداد با دستپاچگی جوابشو دادم...
_الو دیانا کجایی؟
ی ربع دیگه میام پایین
_ممنون بابت اینکه سر تایم میای
انقدر غر نزن الان میام
_زود باش بچها منتظرمونن
باش بابا
گوشیو قطع کردم سریع لباسایی ک میخواستم کشیدم بیرون ی مانتوی کوتاه یاسی ی شلوار مام آبی روشن و ی شال نخی مشکی نگاهی تو آینه انداختم خیلی خوب شده بودم ی رژ بنفشم زدم و سریع رفتم پایین...ماشین مهراب و از دور دیدم و سوار شدم...
مهراب: بالاخره ملکه تشریف اوردن...
دیانا: نمک نریز برو دیر میشه
مهراب: چشم هر چی شما امر بفرمایید
دیانا: ی دونه زدم به بازوش ک حرکت کرد...
مهراب: راستی ی چیزی باید بهت میگفتم...
دیانا: چی شده؟
مهراب: ارسلان برگشته...
دیانا: چیییی؟
مهراب: کاراش تموم شده برگشته ایران
دیانا: یعنی الان اون پیش بچهاس؟
مهراب: اره اونجاس..
دیانا: من نمیام نگه دار پیاده میشم
مهراب: دیانا هر چی بوده مال قبل بوده فراموش کن و به عنوان ی رفیق بپذیرش...
دیانا: واقعا توقع داری ببخشمش؟
مهراب: نگفتم ببخش ولی کنارش باش...
دیانا: بببن مهراب تو خودت خوب میدونی ک من با کلی بدبختی تو این هش ماه فراموشش کردم ولی تو دوباره داری میگی ببخشش اخه چجوری؟ اصلاً چرا دوباره برگشته به نظرم میموند بهتر بود
مهراب: دیانا میریم تو کافه میشینیم حرف خاصی هم نمیزنی فقط بشین الکی جا نزن سرتو با پانیذ و اتوسا گرم کن باشه؟؟؟
دیانا: ببین اگه چیزی بشه مهراب همه چیزو زیر سر تو میبینم...با همین دستام میکشمت..
مهراب: قاتل نبودی ک شدی...
دیانا: ساکت شو...
۳.۶k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.