نقاب دار مشکی
ʙʟᴀᴄᴋ ᴍᴀꜱᴋᴇᴅ
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ³⁶)
ات ویو
بعد خوردن بستنی هامون راه افتادیم و رفتیم عمارت که بچه ها رفته بودن بیرون کسی خونه نبود فقط من و یونگی بودیم..... ساعت هم 9 شب بود لباسامونو عوض کردیم و نشستیم رو مبل.....
ات: من گشنمه....
یونگی: میخوای غذا سفارش بدم؟...
ات: نه..... بیا دوتایی غذا درست کنیم....
یونگی: با کمال میل بانو.... ( لبخند)
ات: ( لبخند)
ات ویو
با یونگی رفتیم اشپزخونه و پیشبند هامون بستیم و تصمیم گرفتیم پیتزا درست کنیم......مواد و وسایل مورد نیاز گذاشتیم رو میز و شروع به درست کردن کردیم..... یونگی داشت سس رو به خمیر میزد که من انگشتم رو زدم تو سس و مالیدم رو لپ یونگی.....
یونگی: ای فسقلیییی..... ات دعا کن نگیرمت....
ات: جیغغغغ.....
( ات فرار کرد و یونگی هم افتاد دنبالش و دویدن تا حیاط عمارت که ات نفس کم اورده بود و یه فکری به سرش زد..... سطلی دید کنار استخر و بدو بدو رفت اونو برداشت که توش اب بود و گرفت سمت یونگی)
ات: ( نفس نفس).... اگه یه قدم دیگه بیای جلو.... ( نفس نفس)..... همین سطل پر از ابو خالی میکنم روت.....
یونگی: ( همونجا وایستاد رو به روی ات با فاصله ی کمی).... جرئتشو نداری...( خنده)
ات: مطمئنی؟!... ( خنده)
یونگی: اره چون ددی تنبیه خوبی نمیکنتت.... ( پوزخند)
ات: ( لج کردش و سطل اب رو ریخت رو یونگی و بعدش خندید..... یونگی چشماشو پاک کرد و ات فرار کرد و از اونجایی که سرعتش کمتر شده بود بدو بدو دوید کنار دیوار وایستاد و نفس نفس میزد که خبری از یونگی نبود..... اینور و اونورشو نگاه کرد ولی کسی نبود تا خواست حرکت کنه یهو یونگی اومد از شونه ات گرفت و محکم چسبوندش به دیوار و یه مک عمیق به لب هاش زد)
یونگی: اینم از تنبیه....
ات: ( تعجب کرده بود).....
یونگی: این تازه اولش بود.... وقتی که بیای باهام ددی خشن تر میشه.... ( پوزخند)
ات: خب حالا ددی جونم بریم بقیه غذا درست کنیم.....
یونگی: بریم....
( رفتیم و بقیه پیتزا رو درست کردیم و گذاشتیم فر و یونگی رفت لباساشو عوض کرد و اومد پایین و پیتزا اماده شده بود تقریبا..... از فر در اوردیم و میز رو چیدیم و شروع به خوردن کردیم..... خیلی خوشمزه شده بود و با لذت خوردیم..... جیمین بهم زنگ زد و گفت که با اعضا رفتن هتل 5 ستاره با دوستاشون که یه شب اونجا بمونن و من و یونگی باید تنها میموندیم تو عمارت که از خدامون بود😂.... ساعت 11 شب بود)
ادامه اش تو کامنتا
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ³⁶)
ات ویو
بعد خوردن بستنی هامون راه افتادیم و رفتیم عمارت که بچه ها رفته بودن بیرون کسی خونه نبود فقط من و یونگی بودیم..... ساعت هم 9 شب بود لباسامونو عوض کردیم و نشستیم رو مبل.....
ات: من گشنمه....
یونگی: میخوای غذا سفارش بدم؟...
ات: نه..... بیا دوتایی غذا درست کنیم....
یونگی: با کمال میل بانو.... ( لبخند)
ات: ( لبخند)
ات ویو
با یونگی رفتیم اشپزخونه و پیشبند هامون بستیم و تصمیم گرفتیم پیتزا درست کنیم......مواد و وسایل مورد نیاز گذاشتیم رو میز و شروع به درست کردن کردیم..... یونگی داشت سس رو به خمیر میزد که من انگشتم رو زدم تو سس و مالیدم رو لپ یونگی.....
یونگی: ای فسقلیییی..... ات دعا کن نگیرمت....
ات: جیغغغغ.....
( ات فرار کرد و یونگی هم افتاد دنبالش و دویدن تا حیاط عمارت که ات نفس کم اورده بود و یه فکری به سرش زد..... سطلی دید کنار استخر و بدو بدو رفت اونو برداشت که توش اب بود و گرفت سمت یونگی)
ات: ( نفس نفس).... اگه یه قدم دیگه بیای جلو.... ( نفس نفس)..... همین سطل پر از ابو خالی میکنم روت.....
یونگی: ( همونجا وایستاد رو به روی ات با فاصله ی کمی).... جرئتشو نداری...( خنده)
ات: مطمئنی؟!... ( خنده)
یونگی: اره چون ددی تنبیه خوبی نمیکنتت.... ( پوزخند)
ات: ( لج کردش و سطل اب رو ریخت رو یونگی و بعدش خندید..... یونگی چشماشو پاک کرد و ات فرار کرد و از اونجایی که سرعتش کمتر شده بود بدو بدو دوید کنار دیوار وایستاد و نفس نفس میزد که خبری از یونگی نبود..... اینور و اونورشو نگاه کرد ولی کسی نبود تا خواست حرکت کنه یهو یونگی اومد از شونه ات گرفت و محکم چسبوندش به دیوار و یه مک عمیق به لب هاش زد)
یونگی: اینم از تنبیه....
ات: ( تعجب کرده بود).....
یونگی: این تازه اولش بود.... وقتی که بیای باهام ددی خشن تر میشه.... ( پوزخند)
ات: خب حالا ددی جونم بریم بقیه غذا درست کنیم.....
یونگی: بریم....
( رفتیم و بقیه پیتزا رو درست کردیم و گذاشتیم فر و یونگی رفت لباساشو عوض کرد و اومد پایین و پیتزا اماده شده بود تقریبا..... از فر در اوردیم و میز رو چیدیم و شروع به خوردن کردیم..... خیلی خوشمزه شده بود و با لذت خوردیم..... جیمین بهم زنگ زد و گفت که با اعضا رفتن هتل 5 ستاره با دوستاشون که یه شب اونجا بمونن و من و یونگی باید تنها میموندیم تو عمارت که از خدامون بود😂.... ساعت 11 شب بود)
ادامه اش تو کامنتا
۱۰.۲k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.