part: 62
____________جانت___________
نکنه بش حس پیدا کردمم!؟
وای بوش...
وای نه من دارم دیوونه میشم
کلمو کردم تو بالش
جانت: تو دوسش نداری نداری نداریییی
سرمو اوردم بیرون
به سقف زول زدم که سناریویه داغونی جلو چشم ساخته شد
وای نهه........
دوسش ندارم ندارم ندااارمم
ارامش بقلش ....
من دوسششششش دارمممممم
______________
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم مامانینا حتما رفتن
گوشیو جلو صورتم گرفتم که با دیدن اسم زورگو از جام پریدن صدهمو درس کردم و جواب دادم
جانت: الو؟
کوک: ببینم کجاایی تو!؟
جانت: خواب بودمن مگه میزاری تووو....
کوک: تا کی میخوای بخوابیی .....تنبل...
حرصم گرفت
جانت: خوااابممم میااااددددد
گوشیو قط کردم انداخت رو میز کنار تخت
و سرمو گذاشتم رو بالش و پتورو انداختم رو خودم
وایسل ببینم....
وای گند زدممممم
چرا داد زدم!؟؟
چرا گفتم خواب بودم تا الان؟؟،
وای خداا
سرمو کردم تو بالش و جیغ زدمممم
خداااااااا
بعد عمری از یکی خوشم امدههه ریدم کهههههه
از جام پاشدم و رفتم بیروت اتاق یچی درست کردم خوردم
خلاصه یه چهار روز
این بدد کع یا نیرفتم باشگاهه یا استخرر
یا تلدزیون یا با هانول میرفتم بیرون
یا خودمو کنترل نمیکردم هر چی میتونستم به جونگکوک میگفتم و بعد پشیمون میشدمم
الانم یه شلوارک لی سفید و با بادیه سفید و یه کت کالواسی روش و کلاه کالواسی و کتونی سفید پوشیدم از خونه خارج شدم
ساعت ۸ شب بودو من دلم میخواست قدم بزنم هدفنو تو گوشم گذاشتم و به راهم ادامه دادم
انقدر راه رفتم که دیدم رو به رویه شرکتم
خواستم بر گردم که احسلس کردم نم نم بارون میاد وای هوایه بهارییی
خواستم تا قبل از شدید شدنش بر گردم که
کوک: جانت؟
بر گشتم سمتش
جانت: سلامم
کوک: اینجا چسکار میکنی!؟
جانت: داشتم قدم نیزدم که از اینجا سر دراوردم
شدت بارون بیشتر شد
کوک: بیا تاکسی بگیریم بریم
جانت: مگه خودت ماشین نداری!؟
کوک : من ماشینم خونس با تهیونگ امدم
جانت: نابعه الان تاکسی گیرمون میاد ساعت ۹ و نیمههه
کوک: پس باید بدوییم
شدت بارون بیشتر شد
جونگکوک دستمو گرفت
و دویید
جانت: وایی سردهههه
کوک: اخه چرا اینو پوشیدی امدی بیرون احمق نمیگی هنوز بهاره
جانت: خودتم خوب مراقبت نکردیااا تیشرت پوشیدی
با تمام سرعت میدوییدیم
خیس که شده بودییمم بدnمون از سرما میلرزیدد
۴۵ دقیقه داشتیم میدوییدیم
که رسیدیم با هزار بد بختی کلیدو میدا کردم و دوییدم داخل راه بلهه
دندونا از سرما به هم کوبیده میشد جونگکوک دره خونشو باز کرد
کوک: بیا اینجا ...
جانت: نن ...نه ..می .میرم خونه خودمون...
کوک: بیا بابا گفتم کاریت ندارم
رفتم داخل خونش از سرما میلرزیدم
رفت اتاقشو با دوتا پتو بر گشت یکیو انداخت دورم، منم پتورو تا تونستم پیچیدمم
هنوز میلرزیدم پتویه دیگه رو
نکنه بش حس پیدا کردمم!؟
وای بوش...
وای نه من دارم دیوونه میشم
کلمو کردم تو بالش
جانت: تو دوسش نداری نداری نداریییی
سرمو اوردم بیرون
به سقف زول زدم که سناریویه داغونی جلو چشم ساخته شد
وای نهه........
دوسش ندارم ندارم ندااارمم
ارامش بقلش ....
من دوسششششش دارمممممم
______________
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم مامانینا حتما رفتن
گوشیو جلو صورتم گرفتم که با دیدن اسم زورگو از جام پریدن صدهمو درس کردم و جواب دادم
جانت: الو؟
کوک: ببینم کجاایی تو!؟
جانت: خواب بودمن مگه میزاری تووو....
کوک: تا کی میخوای بخوابیی .....تنبل...
حرصم گرفت
جانت: خوااابممم میااااددددد
گوشیو قط کردم انداخت رو میز کنار تخت
و سرمو گذاشتم رو بالش و پتورو انداختم رو خودم
وایسل ببینم....
وای گند زدممممم
چرا داد زدم!؟؟
چرا گفتم خواب بودم تا الان؟؟،
وای خداا
سرمو کردم تو بالش و جیغ زدمممم
خداااااااا
بعد عمری از یکی خوشم امدههه ریدم کهههههه
از جام پاشدم و رفتم بیروت اتاق یچی درست کردم خوردم
خلاصه یه چهار روز
این بدد کع یا نیرفتم باشگاهه یا استخرر
یا تلدزیون یا با هانول میرفتم بیرون
یا خودمو کنترل نمیکردم هر چی میتونستم به جونگکوک میگفتم و بعد پشیمون میشدمم
الانم یه شلوارک لی سفید و با بادیه سفید و یه کت کالواسی روش و کلاه کالواسی و کتونی سفید پوشیدم از خونه خارج شدم
ساعت ۸ شب بودو من دلم میخواست قدم بزنم هدفنو تو گوشم گذاشتم و به راهم ادامه دادم
انقدر راه رفتم که دیدم رو به رویه شرکتم
خواستم بر گردم که احسلس کردم نم نم بارون میاد وای هوایه بهارییی
خواستم تا قبل از شدید شدنش بر گردم که
کوک: جانت؟
بر گشتم سمتش
جانت: سلامم
کوک: اینجا چسکار میکنی!؟
جانت: داشتم قدم نیزدم که از اینجا سر دراوردم
شدت بارون بیشتر شد
کوک: بیا تاکسی بگیریم بریم
جانت: مگه خودت ماشین نداری!؟
کوک : من ماشینم خونس با تهیونگ امدم
جانت: نابعه الان تاکسی گیرمون میاد ساعت ۹ و نیمههه
کوک: پس باید بدوییم
شدت بارون بیشتر شد
جونگکوک دستمو گرفت
و دویید
جانت: وایی سردهههه
کوک: اخه چرا اینو پوشیدی امدی بیرون احمق نمیگی هنوز بهاره
جانت: خودتم خوب مراقبت نکردیااا تیشرت پوشیدی
با تمام سرعت میدوییدیم
خیس که شده بودییمم بدnمون از سرما میلرزیدد
۴۵ دقیقه داشتیم میدوییدیم
که رسیدیم با هزار بد بختی کلیدو میدا کردم و دوییدم داخل راه بلهه
دندونا از سرما به هم کوبیده میشد جونگکوک دره خونشو باز کرد
کوک: بیا اینجا ...
جانت: نن ...نه ..می .میرم خونه خودمون...
کوک: بیا بابا گفتم کاریت ندارم
رفتم داخل خونش از سرما میلرزیدم
رفت اتاقشو با دوتا پتو بر گشت یکیو انداخت دورم، منم پتورو تا تونستم پیچیدمم
هنوز میلرزیدم پتویه دیگه رو
۱۴.۶k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.