فیک 《 bad boy 》
فیک 《 bad boy 》
Chapter《2》P《1》
کوک:
الان سه سال از اون ماجرا میگذره هیچ خبری از ا/ت نشنیدم ..........
تو این سالا مجبورم جلوی خوانواده ام تظاهر عاشق بورام و ا/ت رو فراموش کردم..............کاش که همینجوری بود کاش میتونستم همچی رو فراموش کنم و برگردم به همون زمانی که ا/ت رو نمیشناختم............بعد ازدواج منو و بورا پدرم یک سال بعد مرد و من جای پدرمو گرفته بودم........... الان شده بودم بزرگترین مافیا کره............ نمیدونم چرا کمکم داشتم عاشق بورا میشدم... ولی نمیتونستم خودمو درک کنم......
ویو زمان حال :
از کارم برگشتم خونه درو باز کردم دیدم بورا نیست
رفتم طبقه بالا دیدم تو اتاق خوابش برده اروم رفتم پیشونیش رو بوس کردم...... ولی نمیدونم چرا........... لباسامو عوض کردم و پیشش خوابیدم
......................
با احساس چیزی رو لبم بیدار شدم دیدم بورا داری لبمو میبوسه
نمیدونم چرا چیزی مانع این میشد که جلوشو بگیرم
بورا : او بیدار شدی؟
کوک: اوهوم
بورا : عاها راستی یه نامه دعوت برات اومد فکر کنم مال پارتیه
کوک : چی؟ نامه دعوت؟ کو بده ببینم .......عاها این مال امشبه ....... الان ساعت ۶ ساعت ۸ اماده باش باهم میریم
بورا :باشه فقط لباس چی بپوشم؟
کوک : به خدمتکار میگم برات یه دست لباس بیاره همونارو بپوش
بورا : باشه
(پرش زمانی به شب)
بورا لباساشو پوشیده بود و منتظر کوک بود کوک هم اومد سوار ماشین شدن و به سمت اون بار رفتن
..................
خمارییییی
شرطا :
۳۰لایک
۳۰ کامنت
#سناریو
#فیک
#اسمات
#تک_پارتی
#بی_تی_اس
Chapter《2》P《1》
کوک:
الان سه سال از اون ماجرا میگذره هیچ خبری از ا/ت نشنیدم ..........
تو این سالا مجبورم جلوی خوانواده ام تظاهر عاشق بورام و ا/ت رو فراموش کردم..............کاش که همینجوری بود کاش میتونستم همچی رو فراموش کنم و برگردم به همون زمانی که ا/ت رو نمیشناختم............بعد ازدواج منو و بورا پدرم یک سال بعد مرد و من جای پدرمو گرفته بودم........... الان شده بودم بزرگترین مافیا کره............ نمیدونم چرا کمکم داشتم عاشق بورا میشدم... ولی نمیتونستم خودمو درک کنم......
ویو زمان حال :
از کارم برگشتم خونه درو باز کردم دیدم بورا نیست
رفتم طبقه بالا دیدم تو اتاق خوابش برده اروم رفتم پیشونیش رو بوس کردم...... ولی نمیدونم چرا........... لباسامو عوض کردم و پیشش خوابیدم
......................
با احساس چیزی رو لبم بیدار شدم دیدم بورا داری لبمو میبوسه
نمیدونم چرا چیزی مانع این میشد که جلوشو بگیرم
بورا : او بیدار شدی؟
کوک: اوهوم
بورا : عاها راستی یه نامه دعوت برات اومد فکر کنم مال پارتیه
کوک : چی؟ نامه دعوت؟ کو بده ببینم .......عاها این مال امشبه ....... الان ساعت ۶ ساعت ۸ اماده باش باهم میریم
بورا :باشه فقط لباس چی بپوشم؟
کوک : به خدمتکار میگم برات یه دست لباس بیاره همونارو بپوش
بورا : باشه
(پرش زمانی به شب)
بورا لباساشو پوشیده بود و منتظر کوک بود کوک هم اومد سوار ماشین شدن و به سمت اون بار رفتن
..................
خمارییییی
شرطا :
۳۰لایک
۳۰ کامنت
#سناریو
#فیک
#اسمات
#تک_پارتی
#بی_تی_اس
۱۷.۶k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.