ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت¹
ویو جونگکوک
صبح از خواب بیدار شدم کمی از چشمانمو مالیدم و روی تاج تختم تکیه دادم بازم روز های مزخرف کسل کننده که بدون هیچ عشقی دارم زندگی میکنم حدود دو ماهی میشه به اجبار خانوادم با یکی از شریک های پدرم ازدواج کردم ولی خودم به شخصه بخوام بگم من یک دختری دیگر را دوست دارم و آن دختر از وقتی خبر ازدواجم را شنید رفتارش تغییر کرد و مثل سابق نبود همیشه خدا ازم فاصله میگیرفت میدانم خودش هم نمیخواهد از من دور شود ولی به ناچار مجبور است.....همانا که در درونم حرف میزدم به همراهش لبخند تلخی هم زدم در ادامه کلامم گفتم بس کن حالام بلندشو برو به کارات برس
از روی تخت بلند شدم و کت و شلوار گرون قیمتم را در تن کردم و از اتاق خوابم بیرون آمدم هنگامی که به آشپزخانه رسیدم زنم را که بسیار هم از او متنفرم را دیدم که با لبخندی من را مینگرد با سردترین حالت ممکن با او رفتار میکردم و او بلاخره دهان وا کرد و شروع به صبحت کردن با من کرد
میونگ:سلام عشقم صبحت بخیر
جونگکوک:سلام صبح بخیر(تمام مکالمش سرد هست)
میونگ:بیا ببین چه کردم صبحانه مورد علاقت رو درست کردم
جونگکوک:اوهوم دارم میبینم
میونگ:خوشحال نشدی؟
جونگکوک:چطور میتونی با خودت فکر کنی با همچین غذا هایی خیلی خوشحال میشم
میونگ:منظورت چیه عشقم؟
جونگکوک:اینقدر منو عشقم عشقم صدا نکن(آخرین کلمه رو با داد گفت)
میونگ:ج..جونگکوک...چرا سرم...داد.میزنی(بغض)
جونگکوک:نکنه انتظار داری مثل خانوم خونه باهات رفتار کنم ها؟......کور خوندی تو فقط یه خدمتکاری
میونگ:جونگکوک منو تو رسما زن و شوهریم چطور میتونی بگی من خدمتکارتم
جونگکوک:همونجوری که تو باعث شدی من از عشقم جدا بشم
میونگ:جونگکوک بس کن اون که نه دوست دخترت هست و نه زنت
جونگکوک:ولی هنوز علاقهای بهش دارم که توی قلبم هست
میونگ:جونگکوک باید اون رو فراموش کنی
جونگکوک:(سیلی محکمی بهش زد)
تو میگی کسی که دیوانهوار دوسش دارم کسی که تک تک سلولهام میخوانش کسی که اگه نباشه منم نیستم رو فراموش کنم؟
میشه نظراتتونو بگین؟
پارت¹
ویو جونگکوک
صبح از خواب بیدار شدم کمی از چشمانمو مالیدم و روی تاج تختم تکیه دادم بازم روز های مزخرف کسل کننده که بدون هیچ عشقی دارم زندگی میکنم حدود دو ماهی میشه به اجبار خانوادم با یکی از شریک های پدرم ازدواج کردم ولی خودم به شخصه بخوام بگم من یک دختری دیگر را دوست دارم و آن دختر از وقتی خبر ازدواجم را شنید رفتارش تغییر کرد و مثل سابق نبود همیشه خدا ازم فاصله میگیرفت میدانم خودش هم نمیخواهد از من دور شود ولی به ناچار مجبور است.....همانا که در درونم حرف میزدم به همراهش لبخند تلخی هم زدم در ادامه کلامم گفتم بس کن حالام بلندشو برو به کارات برس
از روی تخت بلند شدم و کت و شلوار گرون قیمتم را در تن کردم و از اتاق خوابم بیرون آمدم هنگامی که به آشپزخانه رسیدم زنم را که بسیار هم از او متنفرم را دیدم که با لبخندی من را مینگرد با سردترین حالت ممکن با او رفتار میکردم و او بلاخره دهان وا کرد و شروع به صبحت کردن با من کرد
میونگ:سلام عشقم صبحت بخیر
جونگکوک:سلام صبح بخیر(تمام مکالمش سرد هست)
میونگ:بیا ببین چه کردم صبحانه مورد علاقت رو درست کردم
جونگکوک:اوهوم دارم میبینم
میونگ:خوشحال نشدی؟
جونگکوک:چطور میتونی با خودت فکر کنی با همچین غذا هایی خیلی خوشحال میشم
میونگ:منظورت چیه عشقم؟
جونگکوک:اینقدر منو عشقم عشقم صدا نکن(آخرین کلمه رو با داد گفت)
میونگ:ج..جونگکوک...چرا سرم...داد.میزنی(بغض)
جونگکوک:نکنه انتظار داری مثل خانوم خونه باهات رفتار کنم ها؟......کور خوندی تو فقط یه خدمتکاری
میونگ:جونگکوک منو تو رسما زن و شوهریم چطور میتونی بگی من خدمتکارتم
جونگکوک:همونجوری که تو باعث شدی من از عشقم جدا بشم
میونگ:جونگکوک بس کن اون که نه دوست دخترت هست و نه زنت
جونگکوک:ولی هنوز علاقهای بهش دارم که توی قلبم هست
میونگ:جونگکوک باید اون رو فراموش کنی
جونگکوک:(سیلی محکمی بهش زد)
تو میگی کسی که دیوانهوار دوسش دارم کسی که تک تک سلولهام میخوانش کسی که اگه نباشه منم نیستم رو فراموش کنم؟
میشه نظراتتونو بگین؟
۳.۳k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.