royal blood part 10
ا/ت ویو:
اگه فرار کنیم...نمیتونه پادشاه شه یه خائن میشیمو ...منم دیگه نمیتونم خانوادمو ببینم...ولی اگه اینجا بمونم چی؟
+باشه بیا فرار کنیم!
_*بغلش کردم
ا/ت تو برو و وسیالتو جمع کن منم میرم وسایلمو جمع میکنم که بریم
ا/ت ..میشه...
+اره برو خواهرتو بیار!!
_*لبخند ملیح
به سمت خونه رفتمو وسایلمو جمع کردم و یه نامه برای مامان بابام نوشتم
نامه:
اوماا اوپاا ببخشید که رفتم..ولی اگه اینجا میموندم دیگه نمیتونستم زندگی کنم...نمیتونم بگم کجا رفتم ولی جام امنه مطمئن باشید
عاشقتونننمم
به سمت قصر حرکت کردم و همینطور زندان قصر
تهیونگ ویو:
رفتم وسایلمو جمع کردمو رفتم پیش کلارا
_کلااراا باید بریممم
*قبلش نگهبانا رو بیهوش کرده بودمو کلیدو گرفته بودم
☆*روی کاغذ نوشت کجا؟
+سلام پرنسس...
_با ا/ت داریم فرار میکنیم...توام میبریمم
_ا/ت وسایلی که گفتمو برای کلارا اوردی؟؟
+اره اره همشونو اوردم
ولی یه چیزی هست تهیونگ...
_چی؟؟
+این دارویی که گفتی برای افسردگیه...این باعث میشه نتونه حرف بزنه یعنی...
_جعبه دارو رو گرفتمو دیدمش یه برچسب الکی روش زده بودن اونو کندمو بعد به جواب اینکه چرا اینهمه وقت هیچ واکنشی نداشت رسیدم...چند وقت بود قرص نخورده بود همه مشغول بودنو همین باعث شده بود بهتر شه..
خواستم برم سمت قصر که کلارا دستمو گرفت و به بیرون اشاره کرد
الان وقتی نبود فعلا باید فرار میکردیم...ولی من انتقاممو میگیرم
ا/ت ویو:
همگی باهم رفتیم بیرون
داشتیم میدوییدیمو فرار میکردیم که یکی از نگهبانا مارو دید
تیر کمونشو درورد و گفت وایستییدددد
ولی ما ادامه دادیم تیر زد...تیر خورد توی شونه تهیونگ تهیونگ افتاد زمین و همون لحظه از دهنش خون بیرون ریخت
قبل از اینکه متوجه اتفاقا شم رفتمو به سمت نگهبان طبری که تهیونگ با خودش اورده بودو پرت کردم به نگهبان برهورد کرد و در جا مرد
و بعد کنار تهیونگ زانو زدم
اشکام سرازیر شد..نباید اینطوری میشد...
+ت..تهیونگ؟؟
بیدار شو..لطفاا...
☆س..سم..سم....*اعصابش از اینکه نمیتونست حرف بزنه خورد شده بود و همینطور اشک میریخت تا اخر گفت
سم..سم..سمیه.....پاد...زهر...ت..توی...قص..ره...
+باشه!
من میرم میارمش...اون نباید بمیره!
☆ب..باید...ع..عجله..کن..ی
+تو میتونی ببریش یه جای امن؟؟
☆سرشو تکون داد و شروع به کشیدن تهیونگ کرد
رفتم به سمت قصر و با نگهبانای زیادی روبه رو شدم نمیدونم چطوری از بین شمشیراشون فرار کردم و پادزهرو به دست اوردم...
به سمت کلارا و تهیونگ رفتم
پادزهرو به تهیونگ دادم
ولی زمان زیادی گذشته بود...باید اثر کنه.خواهش میکنم...لطفا
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
اگه فرار کنیم...نمیتونه پادشاه شه یه خائن میشیمو ...منم دیگه نمیتونم خانوادمو ببینم...ولی اگه اینجا بمونم چی؟
+باشه بیا فرار کنیم!
_*بغلش کردم
ا/ت تو برو و وسیالتو جمع کن منم میرم وسایلمو جمع میکنم که بریم
ا/ت ..میشه...
+اره برو خواهرتو بیار!!
_*لبخند ملیح
به سمت خونه رفتمو وسایلمو جمع کردم و یه نامه برای مامان بابام نوشتم
نامه:
اوماا اوپاا ببخشید که رفتم..ولی اگه اینجا میموندم دیگه نمیتونستم زندگی کنم...نمیتونم بگم کجا رفتم ولی جام امنه مطمئن باشید
عاشقتونننمم
به سمت قصر حرکت کردم و همینطور زندان قصر
تهیونگ ویو:
رفتم وسایلمو جمع کردمو رفتم پیش کلارا
_کلااراا باید بریممم
*قبلش نگهبانا رو بیهوش کرده بودمو کلیدو گرفته بودم
☆*روی کاغذ نوشت کجا؟
+سلام پرنسس...
_با ا/ت داریم فرار میکنیم...توام میبریمم
_ا/ت وسایلی که گفتمو برای کلارا اوردی؟؟
+اره اره همشونو اوردم
ولی یه چیزی هست تهیونگ...
_چی؟؟
+این دارویی که گفتی برای افسردگیه...این باعث میشه نتونه حرف بزنه یعنی...
_جعبه دارو رو گرفتمو دیدمش یه برچسب الکی روش زده بودن اونو کندمو بعد به جواب اینکه چرا اینهمه وقت هیچ واکنشی نداشت رسیدم...چند وقت بود قرص نخورده بود همه مشغول بودنو همین باعث شده بود بهتر شه..
خواستم برم سمت قصر که کلارا دستمو گرفت و به بیرون اشاره کرد
الان وقتی نبود فعلا باید فرار میکردیم...ولی من انتقاممو میگیرم
ا/ت ویو:
همگی باهم رفتیم بیرون
داشتیم میدوییدیمو فرار میکردیم که یکی از نگهبانا مارو دید
تیر کمونشو درورد و گفت وایستییدددد
ولی ما ادامه دادیم تیر زد...تیر خورد توی شونه تهیونگ تهیونگ افتاد زمین و همون لحظه از دهنش خون بیرون ریخت
قبل از اینکه متوجه اتفاقا شم رفتمو به سمت نگهبان طبری که تهیونگ با خودش اورده بودو پرت کردم به نگهبان برهورد کرد و در جا مرد
و بعد کنار تهیونگ زانو زدم
اشکام سرازیر شد..نباید اینطوری میشد...
+ت..تهیونگ؟؟
بیدار شو..لطفاا...
☆س..سم..سم....*اعصابش از اینکه نمیتونست حرف بزنه خورد شده بود و همینطور اشک میریخت تا اخر گفت
سم..سم..سمیه.....پاد...زهر...ت..توی...قص..ره...
+باشه!
من میرم میارمش...اون نباید بمیره!
☆ب..باید...ع..عجله..کن..ی
+تو میتونی ببریش یه جای امن؟؟
☆سرشو تکون داد و شروع به کشیدن تهیونگ کرد
رفتم به سمت قصر و با نگهبانای زیادی روبه رو شدم نمیدونم چطوری از بین شمشیراشون فرار کردم و پادزهرو به دست اوردم...
به سمت کلارا و تهیونگ رفتم
پادزهرو به تهیونگ دادم
ولی زمان زیادی گذشته بود...باید اثر کنه.خواهش میکنم...لطفا
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
۱۰.۴k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.