"شیرینم" p8
_تو هم شاید باورت نمیشه کیم نامجون ولی امگای تو قبال تو قصر آموزش
های رزمی رو دفاع از خودش رو دیده.
ولیعهد سابق پشت چشمی نازک کرد.
+کی راه میفتیم؟
_همین االن.
و با اشاره ی دست به بتای راهنما ، کاروان امپراطور به سمت شکارگاه
تابستانه به راه افتاد.
نزدیک شب بود که کاروان به شکارگاه رسید. پادشاه و شاهزاده ی آلفا
همزمان از اسب پیاده شدند.
اردوگاه خالی بود. فرستادگان سلطنتی برای شکار رفته بودن. پادشاه به همراه
برادرش با آرامش به سمت چادر خودش رفت، ردای خزش رو دراورد و
روی تخت چوبی ساده اش، دراز کشید.
نامجون هم روی تخت مجاور امپراطور نشست.
آلفا نگاهی به برادر طرد شده اش انداخت.
_چه حسی داری؟
+به چی؟
_به اینکه بخاطر عشق ممنوعه ات تمام قدرت و مالکیت هات رو از دست
دادی؟
+" بنظرم بهترین تصمیم بود. من هیچوقت از اینکه عاشق برادرم شدم و
باهاش جفتگیری کردم و مارکش کردم پشیمون نیستم کوک. از اینکه مقام
امپراطوری رو از دست دادم هم ناراحت نیستم. شاید باورت نشه ولی درد و
غصه ی تمام توهین ها و تهمت هایی که آخرین روز توی تاالر بزرگ بهم
زده شد، همون روز با بوسه ی جین از بین رفت. من پشیمون نیستم."
جونگکوک لبخند کمرنگی زد و با خودش
فکر کرد یعنی ممکنه که اون هم روزی
درد هاش رو با بوسه ای فراموش کنه؟ و نا خودآگاه یاد چند شب پیش افتاد که
سردرد و عذاب بیخوابی هاش رو با بوسه ی امگای غریبه فراموش کرده بود.
چشم هاش رو بست و آرزو کرد یکبار دیگه تهیونگ رو ببینه و به خودش قول
داد اینبار نذاره اون امگا از دستش فرار کنه.
اون شب ضیافت بزرگی با شکارهایی که فرستادگان کرده بودن بر پا شد و تا
نیمه های شب ادامه داشت.
بعد از اتمام جشن هر کدوم از فرستاده ها به چادر های خودشون رفتن تا برای
شکار فردا استراحت کنن و طبق معمول این آلفای سلطنتی بود که خواب با
چشمهای دردناکش غریبگی میکرد.
امپراطور با حرص زیاد زیر لب غرشی کرد و از جا بلند شد.
نگاه حسرت باری به برادرش که با خیال راحت خوابیده بود انداخت و پوست
خرس رو روی شونه هاش انداخت، شمشیرش رو برداشت و از چادر بیرون
زد.
هوا توی محیط باز، سرد تر از محیط داخلی قصر بود و این باعث شد آلفا
روپوش رو محکم تر دور خودش بگیره.
پیاده به راه افتاد ، ندیمه ها و نگهبان ها طبق عادت با فاصله ی زیادی از
آلفای سلطنتی حرکت کردن.
با کالفگی مشغول قدم زدن شد که با شنیدن صدای آشنایی که چند روزی رو
در حسرت دوباره شنیدنش سپری کرده
بود، خشکش زد. صدای لطیف با خش ریزی که به راحتی قلب مشتاق آلفارو
میلرزوند ، فقط میتونست متعلق به کیم تهیونگه باشه.
ادامه دارد...
شرط ها
10 تا لایک
5 کامنت
1 فالو
های رزمی رو دفاع از خودش رو دیده.
ولیعهد سابق پشت چشمی نازک کرد.
+کی راه میفتیم؟
_همین االن.
و با اشاره ی دست به بتای راهنما ، کاروان امپراطور به سمت شکارگاه
تابستانه به راه افتاد.
نزدیک شب بود که کاروان به شکارگاه رسید. پادشاه و شاهزاده ی آلفا
همزمان از اسب پیاده شدند.
اردوگاه خالی بود. فرستادگان سلطنتی برای شکار رفته بودن. پادشاه به همراه
برادرش با آرامش به سمت چادر خودش رفت، ردای خزش رو دراورد و
روی تخت چوبی ساده اش، دراز کشید.
نامجون هم روی تخت مجاور امپراطور نشست.
آلفا نگاهی به برادر طرد شده اش انداخت.
_چه حسی داری؟
+به چی؟
_به اینکه بخاطر عشق ممنوعه ات تمام قدرت و مالکیت هات رو از دست
دادی؟
+" بنظرم بهترین تصمیم بود. من هیچوقت از اینکه عاشق برادرم شدم و
باهاش جفتگیری کردم و مارکش کردم پشیمون نیستم کوک. از اینکه مقام
امپراطوری رو از دست دادم هم ناراحت نیستم. شاید باورت نشه ولی درد و
غصه ی تمام توهین ها و تهمت هایی که آخرین روز توی تاالر بزرگ بهم
زده شد، همون روز با بوسه ی جین از بین رفت. من پشیمون نیستم."
جونگکوک لبخند کمرنگی زد و با خودش
فکر کرد یعنی ممکنه که اون هم روزی
درد هاش رو با بوسه ای فراموش کنه؟ و نا خودآگاه یاد چند شب پیش افتاد که
سردرد و عذاب بیخوابی هاش رو با بوسه ی امگای غریبه فراموش کرده بود.
چشم هاش رو بست و آرزو کرد یکبار دیگه تهیونگ رو ببینه و به خودش قول
داد اینبار نذاره اون امگا از دستش فرار کنه.
اون شب ضیافت بزرگی با شکارهایی که فرستادگان کرده بودن بر پا شد و تا
نیمه های شب ادامه داشت.
بعد از اتمام جشن هر کدوم از فرستاده ها به چادر های خودشون رفتن تا برای
شکار فردا استراحت کنن و طبق معمول این آلفای سلطنتی بود که خواب با
چشمهای دردناکش غریبگی میکرد.
امپراطور با حرص زیاد زیر لب غرشی کرد و از جا بلند شد.
نگاه حسرت باری به برادرش که با خیال راحت خوابیده بود انداخت و پوست
خرس رو روی شونه هاش انداخت، شمشیرش رو برداشت و از چادر بیرون
زد.
هوا توی محیط باز، سرد تر از محیط داخلی قصر بود و این باعث شد آلفا
روپوش رو محکم تر دور خودش بگیره.
پیاده به راه افتاد ، ندیمه ها و نگهبان ها طبق عادت با فاصله ی زیادی از
آلفای سلطنتی حرکت کردن.
با کالفگی مشغول قدم زدن شد که با شنیدن صدای آشنایی که چند روزی رو
در حسرت دوباره شنیدنش سپری کرده
بود، خشکش زد. صدای لطیف با خش ریزی که به راحتی قلب مشتاق آلفارو
میلرزوند ، فقط میتونست متعلق به کیم تهیونگه باشه.
ادامه دارد...
شرط ها
10 تا لایک
5 کامنت
1 فالو
۵.۸k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.