به هم خواهیم رسید
♡پارت۳♡
توی حال پیداش کردم چون آروم راه میرفتم متوجه من نشده بود
-واای هااشش ترسوندیم دختر
+ببخشید
-بهت یاد آوری نکرده بودم تا من نخوام از اتاق بیرون نمیای
این پسر چقدر بد اخلاق بود و با حرفاش آدمو آزار میداد حتا نمیتونست درست حرف بزنه
+چرا اینطوری حرف میزنی
-شاید دلت میخواد تو یه سلول مینداختمت به جای اتاق
+مگه کار اشتباهی کردم که تو سلول بندازیم
-هووف هرچی میگم یچی میگیا
+اصلا برام سوال نیست که چرا هیچ دوستی نداری
-به من تیکه ننداز بچه
+بچه؟ لابد ۲۵ ساله ها بچه ان
آروم آروم جلو میومد و حرف میزد
-درسته و ۲۹ ساله ها ام بزرگ تر از اونا ان
+باشه حالا آقای ۲۹ ساله
-اصلا برای چی اومدی پایین
+گشنمه
-الان برات سفارش میدم
با چشم هایی برق دار و پر از شوق و ذوق گفتم
+نه بیا خودمون درست کنیم
-چیی
+بیا با هم غذا درست کنیم
-من حال اینکارو ندارم
+مگه نگفتی دوست باشیم
-دوستا غذا درست میکنن؟
+آره
-خوب دیگه دوست نباشیم من میرم بخوابم
بعد دستشو گرفتم که باعث شد واکنش شدیدی نشون بده و سریع دستشو بکشه بیرون و بهم زل بزنه
-یکی از قانونای اینجا اینه که هیچ وقت به من دست نمیزنی افتاااد
+خیلی خوب باشه
بعد رفت سمت اتاقش
ولی من پشیمون نمیشم من میخوام اون آدم واقعیشو نشون بدم ولی چرا چرا دوست داشتم بهش کمک کنم چرا باید برام مهم میبود؟
آنقدر از ری اکشنش تعجب کرده بودم که اشتهام کلا از بین رفته بود رفتم سمت اتاقم و درو بستم
روی تخت نشستم و گوشیو روشن کردم ولی تا میخواستم رمز گوشیمو بزنم در باز شد یونگی با پیراهن مشکی بگش و موهای بلند مشکی روی صورتش و با نگاه پر منت گذاشتنش، دم در اومده بود
-پاشو
+برای چی
-میریم غذا درست کنیم
سریع بلند شدم و دوباره چشام برق افتاد و دنبالش پایین رفتم
+چرا نظرت عوض شد
-فقط خودم حال مزه غذای بیرونو نداشتم
+باشه
-کنایه آمیز حرف نزن به خاطر تو نبود
+خیلی خوب چی میخوای درست کنیم
-نمیدونم
+خوب بیا پاستا درست کنیم
-باشه
شروع به آشپزی کردیم تقریبا نیم ساعت گذشته بود تو این نیم ساعت آهنگ گذاشتم و مجبورش کردم با من برقصه یه آهنگ ملایم شروع به بخش شدن کرد داشتم هویچ هارو خورد می کردم که حس گرمای تنشو پشتم حس کردم ناخدا گاه حرکت دستم آروم تر شد وقتی برگشتم صورت بی نقصش زیادی بهم نزدیک بود بعد دستاشو به میزی که هویج ها روش بودن تکیه داد
شروع به نفس نفس زدن کردم
توی حال پیداش کردم چون آروم راه میرفتم متوجه من نشده بود
-واای هااشش ترسوندیم دختر
+ببخشید
-بهت یاد آوری نکرده بودم تا من نخوام از اتاق بیرون نمیای
این پسر چقدر بد اخلاق بود و با حرفاش آدمو آزار میداد حتا نمیتونست درست حرف بزنه
+چرا اینطوری حرف میزنی
-شاید دلت میخواد تو یه سلول مینداختمت به جای اتاق
+مگه کار اشتباهی کردم که تو سلول بندازیم
-هووف هرچی میگم یچی میگیا
+اصلا برام سوال نیست که چرا هیچ دوستی نداری
-به من تیکه ننداز بچه
+بچه؟ لابد ۲۵ ساله ها بچه ان
آروم آروم جلو میومد و حرف میزد
-درسته و ۲۹ ساله ها ام بزرگ تر از اونا ان
+باشه حالا آقای ۲۹ ساله
-اصلا برای چی اومدی پایین
+گشنمه
-الان برات سفارش میدم
با چشم هایی برق دار و پر از شوق و ذوق گفتم
+نه بیا خودمون درست کنیم
-چیی
+بیا با هم غذا درست کنیم
-من حال اینکارو ندارم
+مگه نگفتی دوست باشیم
-دوستا غذا درست میکنن؟
+آره
-خوب دیگه دوست نباشیم من میرم بخوابم
بعد دستشو گرفتم که باعث شد واکنش شدیدی نشون بده و سریع دستشو بکشه بیرون و بهم زل بزنه
-یکی از قانونای اینجا اینه که هیچ وقت به من دست نمیزنی افتاااد
+خیلی خوب باشه
بعد رفت سمت اتاقش
ولی من پشیمون نمیشم من میخوام اون آدم واقعیشو نشون بدم ولی چرا چرا دوست داشتم بهش کمک کنم چرا باید برام مهم میبود؟
آنقدر از ری اکشنش تعجب کرده بودم که اشتهام کلا از بین رفته بود رفتم سمت اتاقم و درو بستم
روی تخت نشستم و گوشیو روشن کردم ولی تا میخواستم رمز گوشیمو بزنم در باز شد یونگی با پیراهن مشکی بگش و موهای بلند مشکی روی صورتش و با نگاه پر منت گذاشتنش، دم در اومده بود
-پاشو
+برای چی
-میریم غذا درست کنیم
سریع بلند شدم و دوباره چشام برق افتاد و دنبالش پایین رفتم
+چرا نظرت عوض شد
-فقط خودم حال مزه غذای بیرونو نداشتم
+باشه
-کنایه آمیز حرف نزن به خاطر تو نبود
+خیلی خوب چی میخوای درست کنیم
-نمیدونم
+خوب بیا پاستا درست کنیم
-باشه
شروع به آشپزی کردیم تقریبا نیم ساعت گذشته بود تو این نیم ساعت آهنگ گذاشتم و مجبورش کردم با من برقصه یه آهنگ ملایم شروع به بخش شدن کرد داشتم هویچ هارو خورد می کردم که حس گرمای تنشو پشتم حس کردم ناخدا گاه حرکت دستم آروم تر شد وقتی برگشتم صورت بی نقصش زیادی بهم نزدیک بود بعد دستاشو به میزی که هویج ها روش بودن تکیه داد
شروع به نفس نفس زدن کردم
۲۰.۳k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.