مادرش کم کم خوب شد،علی هرچندروز میومد مرخصی و از دور آرزو
مادرش کم کم خوب شد،علی هرچندروز میومد مرخصی و از دور آرزومیدید علی گوشی داشت ولی آرزو نداشت ولی از گوشی باباش یواشکی بهش زنگ میزد و بهاش صحبت میکرد یروز علی از آرزو خواست بیاد از نزدیک ببینش اول آرزو قبول نکرد ولی با خیلی اصرار علی قبول کرد و قرار گذشتن هروقت مادر آرزو صبح رفت خونه دایی آرزو ،علی بیاد دیدنش وانروز رسید ،کسی خونه نبود وعلی اروم و یواشکی اومد در زد و آرزو زود در رو باز کرد و شیرجه علی آرزو رو بغل کرد وسیر بوسش کرد و آرزو با التماس ازش میخواست که زود بره تا کسی نیومده و علی یه انگشترنگین دار قشنگ طلا نبود دست ارزو کرد و گفتش منتظرم بمونه تا خدمت تموم کنه علی خداحفظی کرد و رفت و آرزو موند و کلی ترسیده بود عصر شد که احسان برادربزرگه آرزو از دانشگاه اومد و جواب سلام آرزو رو نداد خیلی ترسید و خداخدامیکرد که یه وقت نفهمیده باشه آرزو رفته بود اشپزخونه کمک مادرش مثل همیشه که یه صدایی میشنید از بیرون میومد وقتی کم کم رفت از پنجره حیات نیگاه کرد که دید علی با برادرش پیش پدر آرزو وایساده بودن آرزو چشاش چهارتا شدن و تعجب کرد که واسه چی اومدن اینجا مگه چی شده علی دادمیزد دروغه دروغه من اومدم احسان صدا بزنم در خونه زدم از دیوار نرفتم بالا دروغه ،وای نکنه کسی فهمیده باشه آرزو دید احسان با عجله رفت بیرون پیش علی و برادرش و دادو بیدادمیکردن که یهو پدرآرزو اومد در و محکم زد آرزوصدازد و بهش گفت که علی امروز صبح ازتو چی میخواست آرزو باترس نمیدونست چی بگه که یادش اومد علی دادمیزد دروغه من اومدم احسان صدابزنم بعد آرزو هم به پدرش گفت اره بابا علی درزد رفتم بازکردم سراغ احسان و میگرفت همین ،باباش خواست بزنش که نزد و رفت پیش علی و برادرش و احسان کم کم رفتن که احسان هم اومد پیش آرزو...ادامه دارد
۱.۵k
۰۸ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.