فیک: black fate2
فیک: black fate2
پارت3
felix:
=این چندمین شیشه ای بود که خورده بود یک،دو،سه،...
شمرده نمیشد...داشت دیوونه میشد...نمیتونست چیزی رو قبول کنه هنوز توی شوک بود هر وقت یادش میمود اون شب لعنتی چه حرفایی به انیش زده بیشتر دلش درد میگرفت...نمیدونست چیکار کنه هر کاری میکرد هر کاری به دخترکش اسیب میرسوند...
با تقه ی در به خودش اومد که هیکل بادیگاردش نمایان شد
ب: ارباب پدرتون تماس گرفت
فلیکس: بدش بهم...
=تلفن و از مرد گرفت و بهش اشاره کرد بره بیرون...و بعد شروع کرد
فلیکس: بفرما...اینبار چی میخوای...
ته یانگ: پسر عزیزم سلام..
=وقتی حرفشو شنید دندوناشو بهم سابید
فلیکس: به من نگو عزیزم لعنتی..
ته یانگ: شنیدم هر شب مستی مث الان نمیخوای خودتو جمع کنی
فلیکس:...نه...
ته یانگ: ببین فلیکس خودتو جمع و جور کن اینطوری نمیشه فرستادمت تایلند تا اینده ی خاندان لی رو بهتر کنی و من و سر بلند کنی امروز به محلشون حمله کردم پس بهتره خودتو جمع کنی و شروع به کار کردن و بهتر شدن کنی اینبار که بیای کره با سوزی ازدواج میکنی
=با هر کلمه که میشنید بیشتر عصبی میشد و شنیدن کلمه ی حمله شوکه و داد زو
فلیکس: باشه عوضی باشه لعنتی...باشه...کاری اون نداشته باش...هرکاری بگی میکنم....
=مرد میانسال پوزخند کثیفی زد و گفت:
ته یانگ: افرین فلیکس همینطوری حرف گوش کن باش وگر نه عشق دوردونه پودر میشه
فلیکس: باشه لعنتی بس کن...
ته یانگ: سعی کن با باند های تایلندی معامله کنی شنیدم بهترین باند هارو دارن...
=پسر که دیگه نمیتونست اون صدای ازار دهنده رو تحمل کنه...لب زد:
فلیکس: باشه...فعلا..
پایان مکالمه/
=به دستشویی رفت و ابی به سر و صورتش زد تا از حال مستی بیرون بیاد به سمت تخت رفت و به تاج تکیه کرد
چرا زندگی انقدر سخت گرفته بود بهش...نمیتونست با دختری که ازش متنفره ازدواج کنه...
سوزی هر/زه بود و پدر هردوشون برای منفعت خودشون این ازدواج رو راه اندازی کردن ..باید کاری میکرد قبل برگشت به کره...باید پدر عوضیشو یه کاری میکرد باید تا یه سال دیگه تموم میکرد
و غافل از اینکه بگرده کره دیگه عشقش نیست
anish:
=هردوشون با دیدن اونا خشکشون زده بود چیزی که قابل باور نبود
انیش: وادف
لیسا: چان ، اقای بنگ شما اینجا...
چان: لیسا الان موقع توضیح نیس زود باشید بیاید...بریم...
=پسر بزرگتر دست هردو دختر و کشید و همراه با مرد میانسال به سمت ماشین رفتن و سوار شدن و ماشین راه افتاد دو دختر که کاملا شوک بود بلاخره دختر بزرگتر به حرف اومد...
لیسا: چان چرا با اقای بنگ اومدی شما چطور خبر دار شدین
=پسر نفس عمیقی کشید...
چان: لیسا در واقعیت....
ادامه دارد.
پارت جدید اومد پوسترم عوض شده نظرتون چیه خوشگلای مننن🫂🍓
حمایت کنید انرژی بگیرم
پارت3
felix:
=این چندمین شیشه ای بود که خورده بود یک،دو،سه،...
شمرده نمیشد...داشت دیوونه میشد...نمیتونست چیزی رو قبول کنه هنوز توی شوک بود هر وقت یادش میمود اون شب لعنتی چه حرفایی به انیش زده بیشتر دلش درد میگرفت...نمیدونست چیکار کنه هر کاری میکرد هر کاری به دخترکش اسیب میرسوند...
با تقه ی در به خودش اومد که هیکل بادیگاردش نمایان شد
ب: ارباب پدرتون تماس گرفت
فلیکس: بدش بهم...
=تلفن و از مرد گرفت و بهش اشاره کرد بره بیرون...و بعد شروع کرد
فلیکس: بفرما...اینبار چی میخوای...
ته یانگ: پسر عزیزم سلام..
=وقتی حرفشو شنید دندوناشو بهم سابید
فلیکس: به من نگو عزیزم لعنتی..
ته یانگ: شنیدم هر شب مستی مث الان نمیخوای خودتو جمع کنی
فلیکس:...نه...
ته یانگ: ببین فلیکس خودتو جمع و جور کن اینطوری نمیشه فرستادمت تایلند تا اینده ی خاندان لی رو بهتر کنی و من و سر بلند کنی امروز به محلشون حمله کردم پس بهتره خودتو جمع کنی و شروع به کار کردن و بهتر شدن کنی اینبار که بیای کره با سوزی ازدواج میکنی
=با هر کلمه که میشنید بیشتر عصبی میشد و شنیدن کلمه ی حمله شوکه و داد زو
فلیکس: باشه عوضی باشه لعنتی...باشه...کاری اون نداشته باش...هرکاری بگی میکنم....
=مرد میانسال پوزخند کثیفی زد و گفت:
ته یانگ: افرین فلیکس همینطوری حرف گوش کن باش وگر نه عشق دوردونه پودر میشه
فلیکس: باشه لعنتی بس کن...
ته یانگ: سعی کن با باند های تایلندی معامله کنی شنیدم بهترین باند هارو دارن...
=پسر که دیگه نمیتونست اون صدای ازار دهنده رو تحمل کنه...لب زد:
فلیکس: باشه...فعلا..
پایان مکالمه/
=به دستشویی رفت و ابی به سر و صورتش زد تا از حال مستی بیرون بیاد به سمت تخت رفت و به تاج تکیه کرد
چرا زندگی انقدر سخت گرفته بود بهش...نمیتونست با دختری که ازش متنفره ازدواج کنه...
سوزی هر/زه بود و پدر هردوشون برای منفعت خودشون این ازدواج رو راه اندازی کردن ..باید کاری میکرد قبل برگشت به کره...باید پدر عوضیشو یه کاری میکرد باید تا یه سال دیگه تموم میکرد
و غافل از اینکه بگرده کره دیگه عشقش نیست
anish:
=هردوشون با دیدن اونا خشکشون زده بود چیزی که قابل باور نبود
انیش: وادف
لیسا: چان ، اقای بنگ شما اینجا...
چان: لیسا الان موقع توضیح نیس زود باشید بیاید...بریم...
=پسر بزرگتر دست هردو دختر و کشید و همراه با مرد میانسال به سمت ماشین رفتن و سوار شدن و ماشین راه افتاد دو دختر که کاملا شوک بود بلاخره دختر بزرگتر به حرف اومد...
لیسا: چان چرا با اقای بنگ اومدی شما چطور خبر دار شدین
=پسر نفس عمیقی کشید...
چان: لیسا در واقعیت....
ادامه دارد.
پارت جدید اومد پوسترم عوض شده نظرتون چیه خوشگلای مننن🫂🍓
حمایت کنید انرژی بگیرم
۴.۹k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.