P4
P4
هر روز که میگذشت بیشتر از قبل عاشق اون دختر عجیب غریب و تنها میشد. مسئله این بود که چرا نمیتونست اینو به خودش بگه. بلاخره روز فارغالتحصیلی از مدرسه رسید و همه ی دانش آموزا آماده بودن. اونا کلی برای این لحظه تلاش کرده بودن. هیسونگ باعث شده بود اعتماد به نفس ا.ت بالا بره. جوری بلاخره میتونست از حق خودش دفاع کنه. دیگه گوشه نبود و دوستای خوبی داشت. هیسونگ غرق در افکارش بود که با شنیدن نامش از جا پرید: لی هیسونگ.
_ حالت خوبه؟؟
هیسونگ نفس نفس میزد: آره آره خوبم.
_ پس معطل چی هستی برو دیگه.
هیسونگ آب دهنش رو قورت داد و گفت: باشه.
با قدم های بلند پله هارو بالا رفت و روی سکو ایستاد. بعد از دادن لوح تقدیرش رو به جمعیت کرد و تعظیم کرد. مدیر بعد از گفتن همون جملات همیشگی رو به هیسونگ کرد و گفت: نمیخوای چیزی بگی پسرم؟؟
+ خیر....یعنی بله.
مدیر خندید و گفت: پس بیا این هم از میکروفن.
بی اختیار میکروفون رو گرفت و گفت: میخوام از کل خدمه ی مدرسه تشکر کنم به خاطر مهربانی و تمام تلاش هاشون.
همگی شروع به دست زدن کردن.
+ همینطور از دوستانم به خاطر اینکه همیشه کنارم بودن.
مکثی کرد و به چشمهای مشتاق ا.ت خیره شد گفت: و همینطور از تو. میخوام بدونی که چقدر عاشقتم و دوستت دارم.........
هر روز که میگذشت بیشتر از قبل عاشق اون دختر عجیب غریب و تنها میشد. مسئله این بود که چرا نمیتونست اینو به خودش بگه. بلاخره روز فارغالتحصیلی از مدرسه رسید و همه ی دانش آموزا آماده بودن. اونا کلی برای این لحظه تلاش کرده بودن. هیسونگ باعث شده بود اعتماد به نفس ا.ت بالا بره. جوری بلاخره میتونست از حق خودش دفاع کنه. دیگه گوشه نبود و دوستای خوبی داشت. هیسونگ غرق در افکارش بود که با شنیدن نامش از جا پرید: لی هیسونگ.
_ حالت خوبه؟؟
هیسونگ نفس نفس میزد: آره آره خوبم.
_ پس معطل چی هستی برو دیگه.
هیسونگ آب دهنش رو قورت داد و گفت: باشه.
با قدم های بلند پله هارو بالا رفت و روی سکو ایستاد. بعد از دادن لوح تقدیرش رو به جمعیت کرد و تعظیم کرد. مدیر بعد از گفتن همون جملات همیشگی رو به هیسونگ کرد و گفت: نمیخوای چیزی بگی پسرم؟؟
+ خیر....یعنی بله.
مدیر خندید و گفت: پس بیا این هم از میکروفن.
بی اختیار میکروفون رو گرفت و گفت: میخوام از کل خدمه ی مدرسه تشکر کنم به خاطر مهربانی و تمام تلاش هاشون.
همگی شروع به دست زدن کردن.
+ همینطور از دوستانم به خاطر اینکه همیشه کنارم بودن.
مکثی کرد و به چشمهای مشتاق ا.ت خیره شد گفت: و همینطور از تو. میخوام بدونی که چقدر عاشقتم و دوستت دارم.........
۱۰.۰k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.