سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت 7
آنائل به راه رفتنش ادامه داد راه از کناره مردم رد میشد همه بهش نگاه میکردن اما آنائل سرش را پایین گرفته بود ترسه بدی تویه تمام بدن اش بود از کالسکه های که از کنارش رد میشدن و اسپ های که با سرعت زیاد میرفتن میترسید وحشت زده شده بود با خودش آرام زمزمه کرد
آنائل : کجا بروم دوباره بروم آن قصر
یاده حرف های ماتیاس افتاد که بهش گفته بود دیگه هیچوقت برنگردد قصر
آنائل : باید از اینجا بروم باید از یکی بپرسم
آنائل به سمته یکی از دوشیزه ها رفت و با لکنت گفت
آنائل : چ چطور میتوانم از اینجا بروم
دوشیزه : میخواهید از این کشور بروید
آنائل : بله میخواهم بروم
دوشیزه : بروید سمته قطاری که فردا حرکت میکنه از این طرف بروید
راه را به آنائل نشون داد آنائل به همان سمته رفت
هوا تاریک شد بود آنائل رسید به ریل قطار زیره درختی که خیلی نزدیک به ریل قطار بود نشست دست اش خون ریزی کرده بود پارچه ای کنارش افتاده بود آن را برداشت و دست اش را باهاش بست به درخت تیکه داد چمشایش را بست نمیدانست از درده دست اش گریه کنه یا از زندگی نابود شده اش
آنائل
« این هم دنیای بیرونی هست منی که آنقدر میخواستم بروم دنیای بیرون را ببینم آخرشم دیدمش خیلی بی رحم است این دنیای ظالم
همه مردم رد میشدن فقط داشتن در مورد دختر پادشاه حرف میزدن دختری که همه فکر میکردن بعد از به دنیا آمدنش کشتنش اما نه زنده بود از سره ناراحتی و دل شکستگیم فقط می خندیدم هرکس رد میشد نگاهش به من می افتاد و میگفتن این دیوانه هست اما کسی از قلبم خبر نداشتن »
به زخمی که رویه پیشانیش بود دست زد سوختگی داشت که انگار با آتش آن را سوخته بودن به آسمان خیره شد
انگشت اش را به طرفه ماه گرفت
آنائل
«این همان ماه هست که دایه ام می گفت خیلی زیباست
آنائل ملوین بلاخره به آرزویت رسیدی دنیای بیرون را دیدی سلطنت بی رحمانه این پادشاه را هم دیدی بعد از ۱۸ سال توانستم بیرون را ببینم باید الان خوشحال باشم یا ناراحت برای خراب شدنه زندگیم زندگی که نداشتم حالا به حاله خودم داشتم می خندیدم
چشم هایش را بستم فقط سرو صدای مردم را می شنید
بعد از چند ساعتی آنجا خلوت شد سرو صدا ها کم شدن چشمای آن دختر هم خستگی زیاد و راه رفتن زیاد چشمایش به خواب رفتن
«»«»«»«»«»»»»
پارت 7
آنائل به راه رفتنش ادامه داد راه از کناره مردم رد میشد همه بهش نگاه میکردن اما آنائل سرش را پایین گرفته بود ترسه بدی تویه تمام بدن اش بود از کالسکه های که از کنارش رد میشدن و اسپ های که با سرعت زیاد میرفتن میترسید وحشت زده شده بود با خودش آرام زمزمه کرد
آنائل : کجا بروم دوباره بروم آن قصر
یاده حرف های ماتیاس افتاد که بهش گفته بود دیگه هیچوقت برنگردد قصر
آنائل : باید از اینجا بروم باید از یکی بپرسم
آنائل به سمته یکی از دوشیزه ها رفت و با لکنت گفت
آنائل : چ چطور میتوانم از اینجا بروم
دوشیزه : میخواهید از این کشور بروید
آنائل : بله میخواهم بروم
دوشیزه : بروید سمته قطاری که فردا حرکت میکنه از این طرف بروید
راه را به آنائل نشون داد آنائل به همان سمته رفت
هوا تاریک شد بود آنائل رسید به ریل قطار زیره درختی که خیلی نزدیک به ریل قطار بود نشست دست اش خون ریزی کرده بود پارچه ای کنارش افتاده بود آن را برداشت و دست اش را باهاش بست به درخت تیکه داد چمشایش را بست نمیدانست از درده دست اش گریه کنه یا از زندگی نابود شده اش
آنائل
« این هم دنیای بیرونی هست منی که آنقدر میخواستم بروم دنیای بیرون را ببینم آخرشم دیدمش خیلی بی رحم است این دنیای ظالم
همه مردم رد میشدن فقط داشتن در مورد دختر پادشاه حرف میزدن دختری که همه فکر میکردن بعد از به دنیا آمدنش کشتنش اما نه زنده بود از سره ناراحتی و دل شکستگیم فقط می خندیدم هرکس رد میشد نگاهش به من می افتاد و میگفتن این دیوانه هست اما کسی از قلبم خبر نداشتن »
به زخمی که رویه پیشانیش بود دست زد سوختگی داشت که انگار با آتش آن را سوخته بودن به آسمان خیره شد
انگشت اش را به طرفه ماه گرفت
آنائل
«این همان ماه هست که دایه ام می گفت خیلی زیباست
آنائل ملوین بلاخره به آرزویت رسیدی دنیای بیرون را دیدی سلطنت بی رحمانه این پادشاه را هم دیدی بعد از ۱۸ سال توانستم بیرون را ببینم باید الان خوشحال باشم یا ناراحت برای خراب شدنه زندگیم زندگی که نداشتم حالا به حاله خودم داشتم می خندیدم
چشم هایش را بستم فقط سرو صدای مردم را می شنید
بعد از چند ساعتی آنجا خلوت شد سرو صدا ها کم شدن چشمای آن دختر هم خستگی زیاد و راه رفتن زیاد چشمایش به خواب رفتن
«»«»«»«»«»»»»
۱.۹k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.