Part : ۸
Part : ۸ 《بال های سیاه》
پدر و مادرش که اصلا انتظار شنیدن این حرف ها را نداشتند تا خواستند با انبوهی از پرسش هایشان به فرشته ی درمانگر حمله کنند چشم های نیمه باز دخترشان را دیدند و با چهره های نگران به سمت دختر رفتند و دور اون رو گرفتند...
مادرش با غم واضح در چهره اش سوالاتش را از دختر پرسید:
[ عزیزم! حالت خوبه؟ وای خدایا ازت ممنونیم...نمیدونی منو پدرت چقدر نگرانت بود______
مادر ماریا وقتی چشم هایه دخترش را دید جمله اش را کامل نکرد...
چشمان دختر نور خود را از دست داده بود...دیگر چشمانش آن برق همیشگی را نداشت...ولی چرا؟
مادرش درمانگر را صدا زد و دوباره با بهت به چشمان بی روح دخترش خیره ماند...
درمانگر سریع خود را به آنها رساند...
مادر ماریا که تا الان به سختی جلوی خود را گرفته بود که گریه نکند، ناگهان اشک هایش شروع به افتادن کردند:
[ چرا دخترم اینجوری شده؟ چشمانش برق خودشونو از دست داده! اشکی در چشماش نیست اما میتونم غمی که داره رو حس کنم...چرا چشماش بی روح شده؟!
درمانگر به سرعت بالای سر دختر آمد و چشمانش را نگاه کرد و فقط به یک جواب رسید...
[ متاسفانه این از عوارض همون بیماریه روحی و قلبیه که بهتون گفتم...
این بیماری درمانی نداره...ولی...شاید اگه دلیلش رو بدونم بتونم کمکش کنم
رو کرد به دختر و با صدای آرام و مهربان ازش پرسید:
[ عزیزم... میتونی به چند تا از سوالایی من جواب بدی؟
دخترک تا خواست حرفی بزند از درد شدید گلویش ساکت شد و چند سرفه ی دردناک کرد...
درمانگر آرام سر او را نوازش کرد و گفت:
[ تو فعلا نمیتونی حرف بزنی...چون حنجره ات آسیب دیده...
پس فقط فعلا با سر تکون دادن بهم جواب بده
چهره ی اون کسی رو که ناراحتت کرده رو یادت میاد؟
ماریا بعد از چند ثانیه سکوت سرش را به معنی" نه" به دو طرف تکان داد...
[ اشکالی نداره...خب...یه سوال دیگه...
یادت میاد چیکار کرده که تورو ناراحت کرده؟
دختر باز هم سرش را به چپ و راست تکان داد...
[ حتی یادت نمیاد چرا جیغ زدی؟
دخترک باز هم همان کار را تکرار کرد...
پدر و مادرش که اصلا انتظار شنیدن این حرف ها را نداشتند تا خواستند با انبوهی از پرسش هایشان به فرشته ی درمانگر حمله کنند چشم های نیمه باز دخترشان را دیدند و با چهره های نگران به سمت دختر رفتند و دور اون رو گرفتند...
مادرش با غم واضح در چهره اش سوالاتش را از دختر پرسید:
[ عزیزم! حالت خوبه؟ وای خدایا ازت ممنونیم...نمیدونی منو پدرت چقدر نگرانت بود______
مادر ماریا وقتی چشم هایه دخترش را دید جمله اش را کامل نکرد...
چشمان دختر نور خود را از دست داده بود...دیگر چشمانش آن برق همیشگی را نداشت...ولی چرا؟
مادرش درمانگر را صدا زد و دوباره با بهت به چشمان بی روح دخترش خیره ماند...
درمانگر سریع خود را به آنها رساند...
مادر ماریا که تا الان به سختی جلوی خود را گرفته بود که گریه نکند، ناگهان اشک هایش شروع به افتادن کردند:
[ چرا دخترم اینجوری شده؟ چشمانش برق خودشونو از دست داده! اشکی در چشماش نیست اما میتونم غمی که داره رو حس کنم...چرا چشماش بی روح شده؟!
درمانگر به سرعت بالای سر دختر آمد و چشمانش را نگاه کرد و فقط به یک جواب رسید...
[ متاسفانه این از عوارض همون بیماریه روحی و قلبیه که بهتون گفتم...
این بیماری درمانی نداره...ولی...شاید اگه دلیلش رو بدونم بتونم کمکش کنم
رو کرد به دختر و با صدای آرام و مهربان ازش پرسید:
[ عزیزم... میتونی به چند تا از سوالایی من جواب بدی؟
دخترک تا خواست حرفی بزند از درد شدید گلویش ساکت شد و چند سرفه ی دردناک کرد...
درمانگر آرام سر او را نوازش کرد و گفت:
[ تو فعلا نمیتونی حرف بزنی...چون حنجره ات آسیب دیده...
پس فقط فعلا با سر تکون دادن بهم جواب بده
چهره ی اون کسی رو که ناراحتت کرده رو یادت میاد؟
ماریا بعد از چند ثانیه سکوت سرش را به معنی" نه" به دو طرف تکان داد...
[ اشکالی نداره...خب...یه سوال دیگه...
یادت میاد چیکار کرده که تورو ناراحت کرده؟
دختر باز هم سرش را به چپ و راست تکان داد...
[ حتی یادت نمیاد چرا جیغ زدی؟
دخترک باز هم همان کار را تکرار کرد...
۳.۴k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.