گس لایتر/پارت ۲۱۶
باز شدن در گویا مانع میون جونگکوک و بایول رو برداشت تا با هم روبرو بشن...
جونگکوک دستشو پشت سر جونگ هون گرفته بود و میبوسیدش... به سمت در چرخید و بایول رو پشت سرش و توی چارچوب در دید...
لباشو از روی گونه ی نرم و لطیف پسرش گرفت و نگاهشو به بایول داد...
یون ها سر جاش بی حرکت مونده بود و میدید که بایول چطور بعد از اینکه شوکه شد هراسون به سمت جونگکوک اومد...
دیدن جونگ هون توی بغلش همه ی معادلاتش رو به هم میزد و تا سر حد مرگ میترسوندش...
سراسیمه دستاشو سمت جونگ هون دراز کرد و سعی داشت به نقطه ی امن آغوشش اونو برگردونه...
جونگکوک خودشو عقب کشید و نذاشت دست بایول بهش برسه...
دستاشو مأیوسانه و لرزون پایین آورد...چون
با دیدن بچش توی بغل اون ، هراسش به حس تنفرش غلبه کرده بود... فراموش کرد که چقدر از این مرد بیزاره!... تماما پر از ترس از دست دادن بچه ی معصومش بود... گمون میکرد دیگه نمیتونه از حصار بازوهای جونگکوک پسرشو بیرون بیاره...
و اون هوش سیاه حس ترس بایول رو به خوبی از چشماش میدید...
بایول: بچمو پس بده!
جونگکوک: نترس! امروز اون روزی نیست که قراره با خودم ببرمش!....
در حالیکه آروم با جونگ هون صحبت میکرد به سمت مبلمانی که فاصله ای باهاش نداشت رفت و نشست... و بچه رو روی پاش نشوند...
بایول دستای مشت شدشو که از خشم میلرزید به کنار پاش زد و قدمی به جلو برداشت که سمت جونگکوک بره ولی عقب کشیده شدن شونش مانع حرکتش شد...
یون ها واکنش سریعتری نشون داد و بایول رو کنترل کرد....
یون ها: آروم باش...حواست هست که اجازه داره ببینتش؟...
بایول جلو نرفت... نه بخاطر دستی که مانعش شده بود...
به این دلیل که توان جنگیدنشو از دست داده بود... با اون آدمی که روبروش نشسته بود و با مهر و تبسمی گوشه ی لبش به پسر بچه نگاه میکرد توان مبارزه نداشت...
خوب توی ذهنش مجسم میکرد که وقتی نگاهش از جونگ هون گرفته بشه و سمت خودش بچرخه تا چه حد رنگ نگاه اون آدم تغییر میکنه و این باعث ترس بیشترش میشد...
جونگکوک ترسناک بود... میتونست حتی وقتی داره لبخند میزنه و نگاهش مهربونه هم بی رحم باشه و کلامش بُرنده تر از تیغه ی خنجر!....
چندان طول نکشید که جونگکوک از جا بلند شد و جلو اومد... یون ها خوب میدونست که بایول رو به راه نیست و جلو رفت و جونگ هون رو از پدرش گرفت...
جونگکوک شونه به شونه ی بایول بود که اون صحبت کرد...
بایول: چرا اینکارو میکنی؟ من که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!
جونگکوک: پس تازه داری مثل من میشی...
با لحن تکراری و خنثاش جمله ی مبهمشو بیان کرد...
بایول: من چیکار کردم که باید مثل تو بشم؟ گناهم چیه؟
جونگکوک: وقتی زندگی همه ی سهم منو به آدمایی مثل تو میداد... باید به اینجاشم فک میکرد که شاید یکی بخواد تلافی کنه!
بایول: منظورت چیه؟؟!؟....
بدون جواب دادن رهاش کرد و رفت... و هرگز نگفت که از تمام آدمایی که مثل اون از بچگی همه چی داشتن متنفره!... از کساییکه فقط شانس آوردن و توی زمان و مکان مناسب و شرایط خوب به دنیا اومدن و بعدش بقیه رو نقد میکنن که بیچارن ، بیزاره...
******************************************
جونگکوک دستشو پشت سر جونگ هون گرفته بود و میبوسیدش... به سمت در چرخید و بایول رو پشت سرش و توی چارچوب در دید...
لباشو از روی گونه ی نرم و لطیف پسرش گرفت و نگاهشو به بایول داد...
یون ها سر جاش بی حرکت مونده بود و میدید که بایول چطور بعد از اینکه شوکه شد هراسون به سمت جونگکوک اومد...
دیدن جونگ هون توی بغلش همه ی معادلاتش رو به هم میزد و تا سر حد مرگ میترسوندش...
سراسیمه دستاشو سمت جونگ هون دراز کرد و سعی داشت به نقطه ی امن آغوشش اونو برگردونه...
جونگکوک خودشو عقب کشید و نذاشت دست بایول بهش برسه...
دستاشو مأیوسانه و لرزون پایین آورد...چون
با دیدن بچش توی بغل اون ، هراسش به حس تنفرش غلبه کرده بود... فراموش کرد که چقدر از این مرد بیزاره!... تماما پر از ترس از دست دادن بچه ی معصومش بود... گمون میکرد دیگه نمیتونه از حصار بازوهای جونگکوک پسرشو بیرون بیاره...
و اون هوش سیاه حس ترس بایول رو به خوبی از چشماش میدید...
بایول: بچمو پس بده!
جونگکوک: نترس! امروز اون روزی نیست که قراره با خودم ببرمش!....
در حالیکه آروم با جونگ هون صحبت میکرد به سمت مبلمانی که فاصله ای باهاش نداشت رفت و نشست... و بچه رو روی پاش نشوند...
بایول دستای مشت شدشو که از خشم میلرزید به کنار پاش زد و قدمی به جلو برداشت که سمت جونگکوک بره ولی عقب کشیده شدن شونش مانع حرکتش شد...
یون ها واکنش سریعتری نشون داد و بایول رو کنترل کرد....
یون ها: آروم باش...حواست هست که اجازه داره ببینتش؟...
بایول جلو نرفت... نه بخاطر دستی که مانعش شده بود...
به این دلیل که توان جنگیدنشو از دست داده بود... با اون آدمی که روبروش نشسته بود و با مهر و تبسمی گوشه ی لبش به پسر بچه نگاه میکرد توان مبارزه نداشت...
خوب توی ذهنش مجسم میکرد که وقتی نگاهش از جونگ هون گرفته بشه و سمت خودش بچرخه تا چه حد رنگ نگاه اون آدم تغییر میکنه و این باعث ترس بیشترش میشد...
جونگکوک ترسناک بود... میتونست حتی وقتی داره لبخند میزنه و نگاهش مهربونه هم بی رحم باشه و کلامش بُرنده تر از تیغه ی خنجر!....
چندان طول نکشید که جونگکوک از جا بلند شد و جلو اومد... یون ها خوب میدونست که بایول رو به راه نیست و جلو رفت و جونگ هون رو از پدرش گرفت...
جونگکوک شونه به شونه ی بایول بود که اون صحبت کرد...
بایول: چرا اینکارو میکنی؟ من که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!
جونگکوک: پس تازه داری مثل من میشی...
با لحن تکراری و خنثاش جمله ی مبهمشو بیان کرد...
بایول: من چیکار کردم که باید مثل تو بشم؟ گناهم چیه؟
جونگکوک: وقتی زندگی همه ی سهم منو به آدمایی مثل تو میداد... باید به اینجاشم فک میکرد که شاید یکی بخواد تلافی کنه!
بایول: منظورت چیه؟؟!؟....
بدون جواب دادن رهاش کرد و رفت... و هرگز نگفت که از تمام آدمایی که مثل اون از بچگی همه چی داشتن متنفره!... از کساییکه فقط شانس آوردن و توی زمان و مکان مناسب و شرایط خوب به دنیا اومدن و بعدش بقیه رو نقد میکنن که بیچارن ، بیزاره...
******************************************
۳۳.۱k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.