زندگی آبی من،پارت شش
سانزو ویو*
وقتی گف اون بچه تو عکس منم قشنگ میخواستم بمیرم،یعنی جدی این همه سال نمرده بودن و زنده بودن؟!چرا به ما کسی چیزی نگفت
رفتم سمتش و یکم خم شدم تا هم قدش بشم
من:عمویی چندسالته؟
هانجی:بابابزرگ دوازده سالمه یه مدت دیگه میرم تو سیزده
نگاهی به ایزانا انداختم،به عکس چشم دوخته بود..معلوم بود تعجب کرده بود
من:هی ایزانا نظرته جلسه برگزار کنیم؟
ایزانا:سریع زنگ همه بزن بیان اتاق جلسه
ایزانا ویو*
دست هانجی رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم
هانجی:هی مرتیکه چه گیری دادین به من...گوه خوردم اومدم اینجا میخوام برم پیش دایی چیفویو
وقتی گف اون بچه تو عکس منم قشنگ میخواستم بمیرم،یعنی جدی این همه سال نمرده بودن و زنده بودن؟!چرا به ما کسی چیزی نگفت
رفتم سمتش و یکم خم شدم تا هم قدش بشم
من:عمویی چندسالته؟
هانجی:بابابزرگ دوازده سالمه یه مدت دیگه میرم تو سیزده
نگاهی به ایزانا انداختم،به عکس چشم دوخته بود..معلوم بود تعجب کرده بود
من:هی ایزانا نظرته جلسه برگزار کنیم؟
ایزانا:سریع زنگ همه بزن بیان اتاق جلسه
ایزانا ویو*
دست هانجی رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم
هانجی:هی مرتیکه چه گیری دادین به من...گوه خوردم اومدم اینجا میخوام برم پیش دایی چیفویو
۶۵
۰۲ آبان ۱۴۰۳