خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت هشتم:
ا.ت ویو:
با گریه رفتم تو حیاط عمارت....بلخره فهمید که ازش بچه دارم....ولی من دیگه مثل سابق نیستم نمیزارم دوباره بهم اسیب بزنه...من یه بار شکستم بسمه نمیخوام دوباره اتفاق بیوفته...دستمو گذاشتم رو شیکمم و نوازشش کردم...به نارا پیام دادم و گفتم که میرم خونه...یه تاکسی گرفتمو رفتم خونه....لباسامو عوض کردم...بدجور احساس ضعف داشتم یه چیزی خوردمو رفتم خوابیدم
(فردا صبح)
جونگکوک ویو:
با دکتر ا.ت صحبت کردم گفت که سه ماهه حاملست و مشکلش کاملا حل شده....اون حق نداشته همچین قضیه ی مهمی رو از من پنهان کنه....من برش میگردونم.....اون مجبوره برگرده
ا.ت ویو:
رفتم پایین پیش نارا
ا.ت: نارا....میخواستم یه چیزی بهت بگم
نارا: اوم بگو...میشنوم
ا.ت: خب راستش...جونگکوک فهمید من حاملم
نارا: چییییی؟....منظورت چیه که فهمید
ا.ت: باور کن بین خودشو دیوار گیرم انداخته بود خیلی هول شده بودم یهو از دهنم در رفت*بغض
نارا: چی بهت گفت
ا.ت: همش اصرار میکرد برگرد و پشیمونم
نارا: نگو که گولشو خوردی
ا.ت: نه من دیگه نمیزارم بهم اسیب بزنه
یهو صدای در اومد جیمین درو باز کرد دیدیم داره صدای داد و بیداد میاد
جیمین: اروم باش پسر من توضیح میدم بهتتتت
جونگکوک: چیو توضیح میدییییی اینکه زنم حامله بوده و شماها ازم پنهونش کردینننننن
نارا: چه خبر شدهه
جونگکوک: برو بگو ا.ت بیاد
نارا: بیخود....عمرا بزارم دیگه نزدیکش بشی
من توی اتاق بودمو داشتم بهشون گوش میدادم....اون هیچقوقت اینقد صداشو نمیبرد بالا
جونگکوک: جیمین بهش بگو بره ا.ت رو صدا کنه....نزار روی صگم بره بالا
جیمین: جونگکوک....
جونگکوک: جیمین یه چیز و دوباره تکرار نمیکنم*عصبی
جیمین: باشه باشه....اروم باش
جیمین: نارا برو صداش کن
نارا: چی میگی تو....
جیمین: نارا!...گفتم برو صداش کن
ا.ت: نیاز نیست صدام کنه....خودم اومدم!
ادامه دارد...
پارت هشتم:
ا.ت ویو:
با گریه رفتم تو حیاط عمارت....بلخره فهمید که ازش بچه دارم....ولی من دیگه مثل سابق نیستم نمیزارم دوباره بهم اسیب بزنه...من یه بار شکستم بسمه نمیخوام دوباره اتفاق بیوفته...دستمو گذاشتم رو شیکمم و نوازشش کردم...به نارا پیام دادم و گفتم که میرم خونه...یه تاکسی گرفتمو رفتم خونه....لباسامو عوض کردم...بدجور احساس ضعف داشتم یه چیزی خوردمو رفتم خوابیدم
(فردا صبح)
جونگکوک ویو:
با دکتر ا.ت صحبت کردم گفت که سه ماهه حاملست و مشکلش کاملا حل شده....اون حق نداشته همچین قضیه ی مهمی رو از من پنهان کنه....من برش میگردونم.....اون مجبوره برگرده
ا.ت ویو:
رفتم پایین پیش نارا
ا.ت: نارا....میخواستم یه چیزی بهت بگم
نارا: اوم بگو...میشنوم
ا.ت: خب راستش...جونگکوک فهمید من حاملم
نارا: چییییی؟....منظورت چیه که فهمید
ا.ت: باور کن بین خودشو دیوار گیرم انداخته بود خیلی هول شده بودم یهو از دهنم در رفت*بغض
نارا: چی بهت گفت
ا.ت: همش اصرار میکرد برگرد و پشیمونم
نارا: نگو که گولشو خوردی
ا.ت: نه من دیگه نمیزارم بهم اسیب بزنه
یهو صدای در اومد جیمین درو باز کرد دیدیم داره صدای داد و بیداد میاد
جیمین: اروم باش پسر من توضیح میدم بهتتتت
جونگکوک: چیو توضیح میدییییی اینکه زنم حامله بوده و شماها ازم پنهونش کردینننننن
نارا: چه خبر شدهه
جونگکوک: برو بگو ا.ت بیاد
نارا: بیخود....عمرا بزارم دیگه نزدیکش بشی
من توی اتاق بودمو داشتم بهشون گوش میدادم....اون هیچقوقت اینقد صداشو نمیبرد بالا
جونگکوک: جیمین بهش بگو بره ا.ت رو صدا کنه....نزار روی صگم بره بالا
جیمین: جونگکوک....
جونگکوک: جیمین یه چیز و دوباره تکرار نمیکنم*عصبی
جیمین: باشه باشه....اروم باش
جیمین: نارا برو صداش کن
نارا: چی میگی تو....
جیمین: نارا!...گفتم برو صداش کن
ا.ت: نیاز نیست صدام کنه....خودم اومدم!
ادامه دارد...
۱۴.۴k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.