(عشق در مدرسه) پارت ۶
از زبان ات
بعد غذا بلند شدم برم بالا تو اتاقم
~برو دیگه از همین الان آماده شو چند ساعت دیگه مهمونامون میان
_باشه
رفت بالا تو اتاقش اول رفت حموم یه دوش ۳۰ مینی گرفت و اومد بیرون موهاشو خشک کرد و لباسشو پوشید یه لباس مشکی که خیلی باز نبود ولی خوشکل بود آرایش هم کرد و یه خط چشم گربه ای با یه رژ جیگری زد و موهاشو حالت داد نزدیکای ساعت 7بود تو اتاقش بود که خدمتکار در اتاقشو زد و رفت داخل
خدمتکار:خانوم مهمونا اومدن بفرمایید پایین
_هوم باشه تو برو منم میام
خدمتکار رفت ات از جاش بلند شد و تو اینه برای آخرین بار خودشو نگاه کرد و رفت پایین به خاطر کار باباش کلی مهمون دعوت کرده بودن از میون اون همه یهو چشمش افتاد به همون پسره که تو دانشگاه هی به هم تیکه مینداختن اون ...اون اینجا چیکار میکنه رفت پیشش باباش تا ازش بپرسه ببینه کی اونو دعوت کرده رفت پیش باباش
_بابا میگم اون پسره
&کی رو میگی
_اونا ها اون که اونجا وایساده
&خب
_تو دعوتش کردی
&خب آره میشناسیش؟
_اره تو دانشگاه باهاش آشنا شده بودم
&اووو چه خوب
_چیش خوبه الان
&ها هیچی هیچی خب من رفتم پیش دوستام
_باشه برو
بابا چرا اینجوری حرف میزد مشکوک میزنع رفتاراش از اینکه بابام با یه همچین آدمی ارتباط داره زیاد خوشحال نبودم رفتم پیش مامانم و دوستاش و باهاشون مشغول گپ زدن بودیم ولی زیر چشمی هی پسره رو نگاه میکردم و حواسم بهش بود یهو چشمش خورد به من زود نگاهمو ازش گرفتم ولی فهمید داشتم نگاش میکردم یکم گذشت من سر میز تنها بودم و سرم تو گوشیم بود صدای بلند آهنگ داشت آزارم میداد چون سرم درد گرفته بود که یهو صدای آشنایی رو شنیدم
+تنهایی
_تو از کجا پیدات شد
+من با بابات دوستم(پوزخند)
_ایشششش
+لیدی افتخار رقص میدی
_نخیر
بلند شدم که برم یهو مچ دستمو گرفت و مانع رفتن من شد بلند شد وایساد
_هویییی روانی چته
من هی غر میزدم ولی به حرفام گوش نمیداد کار خودشو میکرد و رفتیم وسط دستامو محکم گرفت اون یکی دستشو گذاشت رو کمرم و منو چسپوند به خودش محکم
بعد غذا بلند شدم برم بالا تو اتاقم
~برو دیگه از همین الان آماده شو چند ساعت دیگه مهمونامون میان
_باشه
رفت بالا تو اتاقش اول رفت حموم یه دوش ۳۰ مینی گرفت و اومد بیرون موهاشو خشک کرد و لباسشو پوشید یه لباس مشکی که خیلی باز نبود ولی خوشکل بود آرایش هم کرد و یه خط چشم گربه ای با یه رژ جیگری زد و موهاشو حالت داد نزدیکای ساعت 7بود تو اتاقش بود که خدمتکار در اتاقشو زد و رفت داخل
خدمتکار:خانوم مهمونا اومدن بفرمایید پایین
_هوم باشه تو برو منم میام
خدمتکار رفت ات از جاش بلند شد و تو اینه برای آخرین بار خودشو نگاه کرد و رفت پایین به خاطر کار باباش کلی مهمون دعوت کرده بودن از میون اون همه یهو چشمش افتاد به همون پسره که تو دانشگاه هی به هم تیکه مینداختن اون ...اون اینجا چیکار میکنه رفت پیشش باباش تا ازش بپرسه ببینه کی اونو دعوت کرده رفت پیش باباش
_بابا میگم اون پسره
&کی رو میگی
_اونا ها اون که اونجا وایساده
&خب
_تو دعوتش کردی
&خب آره میشناسیش؟
_اره تو دانشگاه باهاش آشنا شده بودم
&اووو چه خوب
_چیش خوبه الان
&ها هیچی هیچی خب من رفتم پیش دوستام
_باشه برو
بابا چرا اینجوری حرف میزد مشکوک میزنع رفتاراش از اینکه بابام با یه همچین آدمی ارتباط داره زیاد خوشحال نبودم رفتم پیش مامانم و دوستاش و باهاشون مشغول گپ زدن بودیم ولی زیر چشمی هی پسره رو نگاه میکردم و حواسم بهش بود یهو چشمش خورد به من زود نگاهمو ازش گرفتم ولی فهمید داشتم نگاش میکردم یکم گذشت من سر میز تنها بودم و سرم تو گوشیم بود صدای بلند آهنگ داشت آزارم میداد چون سرم درد گرفته بود که یهو صدای آشنایی رو شنیدم
+تنهایی
_تو از کجا پیدات شد
+من با بابات دوستم(پوزخند)
_ایشششش
+لیدی افتخار رقص میدی
_نخیر
بلند شدم که برم یهو مچ دستمو گرفت و مانع رفتن من شد بلند شد وایساد
_هویییی روانی چته
من هی غر میزدم ولی به حرفام گوش نمیداد کار خودشو میکرد و رفتیم وسط دستامو محکم گرفت اون یکی دستشو گذاشت رو کمرم و منو چسپوند به خودش محکم
۲۹.۲k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.