رویایے میان مہ! پارت سوم
مهدیس:برگام،فکرشم نمیکردم یروز بیام پیشت قرارداد جاسوسیه یه تیم موادو ببندم. نیکا: دنیا خیلی عجیبه،خیلی.راستی بیا بریم اتاقتو نشون بدم. از اتاق رفتم بیرون و به دیا گفتم:خودم اتاق مهدیسو بهش نشون میدم. و مهدیسو بردم سمت اتاق. نیکا:اینم اتاق شما خانوم خوشگله. مهدیس:چقد اتاق قشنگیه واهی،راستی این عمارت واس خودته؟ نیکا:نه بابا،هرچب اینجا هست و نیست یا واسه خود راستینه یا با پول راستینه خلاصه مربوط به راستینه منم مثل خودت اونقدرا اوضاعم درست نبود. مهدیس:عووو... نیکا:راستی اگه کاری باهام داشتی به دیانا،یعنی همین دختره که اینجا بود بگو که اتاقمو بهت نشون بده. مهدیس:این دیانا همون دوستته که جون جونی هم بودید؟ نیکا:اره همونه،راستی فقط منو دیا نیستیم اینجا عا،دوتا پسرم اینجان گفتم یوقت با شلوار گلگلی نیای بیرونا. مهدیس خندید و گفت: نا نمیام خیالت راحت. لبخندی بهش زدم و درو بستم و رفتم تو اتاق خودم. چون تایم نفر بعدی بیست دقیقه بعد بود دیگه لباسامو عوض نکردم،با همون لباسا مشخصاتشو خوندم و یکمم با گوشیم ور رفتم. رفتم داخل اتاقم و قرارداد اونم امضا شد. اخیششش راحت شدممم. شامو دیا واسه همه کباب سفارش داد بعد خوردن شام گرفتم عین خرس خابیدم. فردا صبح از خاب پاشدم بعد شستن دست و صورتم یه لباس استین کوتاه مشکی با شلوار صورتی کمرنگم که تنگ بود پوشیدم و موهامو بالا سرم بستم. بعد ارایش رفتم تو اشپزخونه و یه کاسه برداشتم و شیر و سریال صبحانه رو توش ریختم و خوردم. صدای زنگ اومد حتما ممد و پانیذن. بابای ممد و بابای من باهم دوستای صمیمی بودن و ما همیشه خونه ی هم رفت و امد داشتیم. ممد و پانیذ شیش ماهه که ازدواج کردن و توی تیم مان. مسئولیت اینکه یکی به کسایی که راستین انتخاب کرده بره و بگه اگه دنبال پولن باید به این ادرس بیان و غیرمحسوس تشویق شن به اومدن اینجا به عهده ی ممد بود. رفتم درو باز کردم. پانیذ:سلام نیکای جیگول پیگولی من خوبییی. نیکا:سلام قشنگم فدات شم خوبم خودت خوبییی پانی:با این پول زیاد مگه ادم میتونه خوب نباشه اخه. هرسه زدیم زیر خنده. رو به ممد گفتم:تو چطوری ستون؟ ممد:به لطف راستین جون توپم. نیکا:خدا خیر بده این راستینو همرو از افسردگی دراورده. و بازم خندیدیم. دیا ام اومد و با پانممد سلام علیک کرد و گقت:بچه ها راستین زنگ زده بود باید کارمون خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردیم شروع کنیم. نیکا:از کی؟ دیا:فردا باید بریم پیش این سعادتی اینا(ماهان سعادتی رئیس اون باند مواد مخدره). پانیذ:وا چرا به این زودی. نیکا:خب ما تایم کمی داریم،پس دیا بگو بچه ها بیان تا باهاشون کار کنیم. دیا:باشه شما برید تو سالن میگم بیان.
-
حیم حس میکنم رمان بده نمد چرا:/
-
حیم حس میکنم رمان بده نمد چرا:/
۱۵.۹k
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.