پارت سوم
رسیدم خونه رفتم تو اتاقم لباسم رو دراوردم دست و صورتم رو شستم نشستم پشت میز کارم پرونده ها رو مرتب می کردم کتاب های پزشکی میخوندم و حساب کتابای بیمارستان رو می کردم با همین کار ها مشغول بودم که دیدم ساعت یک شب شد دو روزی مرخصی گرفتم پس رفتم خوابیدم فردا حدود ساعت ده صبح بیدار شدم رفتم پایین صبحانه خوردم ورزش کردم داشتم میرفتم بالا که با حرف دیوید یه لحظه وایسادم
دیوید :وایسا دختر جون
لرا :بله
دیوید:من روی تو شرط بندی کردم و باختم حالا تو باید با یه پسری ازدواج کنی البته خانواده پولداری هستن
لرا :تو الان گفتی چیکار کردی (حالت شوک )
رزیتا :مامان مامان
ریچل :بله عزیزم
اما : بلاخره هرزه خانم داره ازدواج میکنه
ریچل:آره میدونم خیلی هم خوشحالم
لرا :از همه تون متنفرم با داد و حرص
رفتم بالا عصبی بودم ناراحت بودم بغض داشتم لعنت به همتون حالم داره بهم میخوره مجبورم قبول کنم وگرنه اون مرد تیکه سرم رو از تنم جدا میکنه
ویو شب خواستگاری
آروم حاضر شدم با بغض حاضر شدم ولی باید قوی میشدم رفتم پایین با دیدن اونا خشکم زد اون رابرت و جان بودن ای لعنت مرد های عوضی
دیوید :وایسا دختر جون
لرا :بله
دیوید:من روی تو شرط بندی کردم و باختم حالا تو باید با یه پسری ازدواج کنی البته خانواده پولداری هستن
لرا :تو الان گفتی چیکار کردی (حالت شوک )
رزیتا :مامان مامان
ریچل :بله عزیزم
اما : بلاخره هرزه خانم داره ازدواج میکنه
ریچل:آره میدونم خیلی هم خوشحالم
لرا :از همه تون متنفرم با داد و حرص
رفتم بالا عصبی بودم ناراحت بودم بغض داشتم لعنت به همتون حالم داره بهم میخوره مجبورم قبول کنم وگرنه اون مرد تیکه سرم رو از تنم جدا میکنه
ویو شب خواستگاری
آروم حاضر شدم با بغض حاضر شدم ولی باید قوی میشدم رفتم پایین با دیدن اونا خشکم زد اون رابرت و جان بودن ای لعنت مرد های عوضی
۱۸۴
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.