❤️عشق پری و شیطان🖤
❤️عشق پری و شیطان🖤
part³
-آره راستی اسمت چیه اسمت رو نمیدونم
-اول تو اسمت رو بگو
-خوب من سونیا هستم
-منم جئون جونکوک هستم
-اسمت برام آشناست
-میشه خودت رو به طور کامل معرفی کنی
_خوب بزار خوب خودم رو معرفی کنم من سونیام.....هونگ سونیا 22 سالم هست و توی قصر زندگی می کنم
-یعنی پرنسس پریا هستی
سونیا دوست نداشت کسی هویت او را بداند و به او رسمی سخن بگوید پس به کوک الکی گفت
_نه من پرنسس نیستم و به عنوان خدمتکار پرنسس در آنجا زندگی میکنم _یعنی تو هم پری
_آره حالا تو خودت رو معرفی کن
_خوب من اسمم جئون جونکوک هستش من داخل قصر کار میکنم و دشمنای قصر به دنبال من هستند تا بکشنم
_یعنی تو یک شیطانی
_نه من شیطان نیستم
یک روز بعد
_بای بای هر چقدر دلت خواست میتونی اینجا بمونی من هر روز بهت سر میزنم خدانگهدار
سونیا کوک را در آن خانه تنها گذاشت و بعد از سه روز به سوی قصر راهی شد تا وارد قصر شد
-بانوی من کجا بودید (گریه)
-نگران نباش حالم خوبه حالا
- بانو شما باید فرار کنید عجله کنین الان میگیرنتون
-چی شده
-شما فقط فرار ....
-بگیرینشون
سونیا با دیدن نگهبانی که اینگونه با شمشیر به سمتش میآید ترسید
-بانوی من جلوشون رو می گیرم فرار کنید
-نه مارال
-من شما را خیلی دوست دارم مراقب خودتون باشید
سپس با دو به سمت نگهبان رفت
نگهبان شمشیرش را درون مارال فرو کرد مارال اشک از چشمانش چکید و دوباره از سونیا خواهش کرد که فرار کند
هانا جونش را به خاطر بانویش سونیا به خطر انداخته بود با حس کردن گلولههای اشک از گونههایش به سوی در عمارت پرواز کرد و به سوی خانه درختی رفت با فکر به اینکه کوک در آن خانه است اشکانش را پاک کرد و لبخندی زد و سعی کرد درد دلش را پنهان کند
پایش را بر خانه درختی گذاشت
و اسم کوک را چند بار صدا زد با دیدن خون بر زمین و نبودن کوک بغضش ترکید که اینطور انگار کوک هم او را ترک کرده بود به گوشهای از خانه درختی رفت و نشست و در خلوت خود به اشکهایش اجازه ریختن داد
خودش را خالی کرد گلولههای اشک آن دخترک همینطور از چشمانش پایین میآمدند مارال دیگر وجود خارجی نداشت دوست بچگیش مارال وجود نداشت
-ما .......را.........ل
part³
-آره راستی اسمت چیه اسمت رو نمیدونم
-اول تو اسمت رو بگو
-خوب من سونیا هستم
-منم جئون جونکوک هستم
-اسمت برام آشناست
-میشه خودت رو به طور کامل معرفی کنی
_خوب بزار خوب خودم رو معرفی کنم من سونیام.....هونگ سونیا 22 سالم هست و توی قصر زندگی می کنم
-یعنی پرنسس پریا هستی
سونیا دوست نداشت کسی هویت او را بداند و به او رسمی سخن بگوید پس به کوک الکی گفت
_نه من پرنسس نیستم و به عنوان خدمتکار پرنسس در آنجا زندگی میکنم _یعنی تو هم پری
_آره حالا تو خودت رو معرفی کن
_خوب من اسمم جئون جونکوک هستش من داخل قصر کار میکنم و دشمنای قصر به دنبال من هستند تا بکشنم
_یعنی تو یک شیطانی
_نه من شیطان نیستم
یک روز بعد
_بای بای هر چقدر دلت خواست میتونی اینجا بمونی من هر روز بهت سر میزنم خدانگهدار
سونیا کوک را در آن خانه تنها گذاشت و بعد از سه روز به سوی قصر راهی شد تا وارد قصر شد
-بانوی من کجا بودید (گریه)
-نگران نباش حالم خوبه حالا
- بانو شما باید فرار کنید عجله کنین الان میگیرنتون
-چی شده
-شما فقط فرار ....
-بگیرینشون
سونیا با دیدن نگهبانی که اینگونه با شمشیر به سمتش میآید ترسید
-بانوی من جلوشون رو می گیرم فرار کنید
-نه مارال
-من شما را خیلی دوست دارم مراقب خودتون باشید
سپس با دو به سمت نگهبان رفت
نگهبان شمشیرش را درون مارال فرو کرد مارال اشک از چشمانش چکید و دوباره از سونیا خواهش کرد که فرار کند
هانا جونش را به خاطر بانویش سونیا به خطر انداخته بود با حس کردن گلولههای اشک از گونههایش به سوی در عمارت پرواز کرد و به سوی خانه درختی رفت با فکر به اینکه کوک در آن خانه است اشکانش را پاک کرد و لبخندی زد و سعی کرد درد دلش را پنهان کند
پایش را بر خانه درختی گذاشت
و اسم کوک را چند بار صدا زد با دیدن خون بر زمین و نبودن کوک بغضش ترکید که اینطور انگار کوک هم او را ترک کرده بود به گوشهای از خانه درختی رفت و نشست و در خلوت خود به اشکهایش اجازه ریختن داد
خودش را خالی کرد گلولههای اشک آن دخترک همینطور از چشمانش پایین میآمدند مارال دیگر وجود خارجی نداشت دوست بچگیش مارال وجود نداشت
-ما .......را.........ل
۲۵۰
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.