پالت ۱۳(یخی که عاشق خورشید شد )
(یخی که عاشق خورشید شد)
پارت ۱۳
همون طوری داشتم میخندیدم که یه دفعه تهیونگ از رو زمین پاشد و منو هل داد رو تخت و روم خیمه زد کپ کرده بودم ولی زود خودمو جمع جور کردم چشاش قرمز شده بود
تهیونگ:بهتره حواست به کارات باشه
یکم لرزه به دلم افتاد ولی کم نیاوردم دستامو همونطوری که روم خیمه زده بود دور گردنش انداختم
ا.ت:منکه گفتم ازم دور بمون،نگفتم؟
دستامو برداشتم از دور گردنش و گفتم:برو بخواب از رومم پاشو تا اعصابم بهم نریخته
از روم پاشد منم پتو رو کشیدم رو خودم خیلی خسته بودم واقعا از کاری که باهاش کردم کیف کردم هعی تو دلم میخندیدم
تا بلاخره خوابم برد.
از زبان تهیونگ:
وقتی منو انداخت زمین خیلی عصبی شدم از چشام خون میزد بیرون
رفتم روش خیمه زدم و حرفمو بهش گفتم
اون دختر خیلی شجاع بود اصلا باورم نمیشد زود دستاشو دور گردنم حلقه کرد و حرفشو بهم پروند
این دختر چجوری میتونست این طوری قلبمو به تپش در بیاره؟ .. وایی
ولی نباید این مدلی میشد من نباید به این دختر حسی داشته باشم تو همین فکرا بودم که خوابم برد.
فردا
/از زبان ا.ت
مدیر به همه مون گفته بود امروز قراره بریم اردو تو جنگل همه بچه ها اونجا بودیم و داشتیم چادر میزدیم.
رفتم جلو جیمین واستادم گفتم بیا بریم قدم بزنیم موافقت کرد .
داشتیم همین مدلی قدم میزدیم که جیمین گفت:اذیتت که نمیکنه ن؟
ا.ت:کی
جیمین:تهیونگ
ا.ت:انگار منو نمیشناسی ها(با خنده)
جیمین:آره یادم رفته بود چه بلایی هستی(با خنده)
ولی نمیدونم چرا کنار جیمین اینقدر حالم خوبه نکنه دوسش دارم؟اصلا وقتی کنارشم انگار رو ابرام
دلیلش رو نمیدونم ...وایی
لایک یادتون نره تا پارت بعدی رو بزارم
پارت ۱۳
همون طوری داشتم میخندیدم که یه دفعه تهیونگ از رو زمین پاشد و منو هل داد رو تخت و روم خیمه زد کپ کرده بودم ولی زود خودمو جمع جور کردم چشاش قرمز شده بود
تهیونگ:بهتره حواست به کارات باشه
یکم لرزه به دلم افتاد ولی کم نیاوردم دستامو همونطوری که روم خیمه زده بود دور گردنش انداختم
ا.ت:منکه گفتم ازم دور بمون،نگفتم؟
دستامو برداشتم از دور گردنش و گفتم:برو بخواب از رومم پاشو تا اعصابم بهم نریخته
از روم پاشد منم پتو رو کشیدم رو خودم خیلی خسته بودم واقعا از کاری که باهاش کردم کیف کردم هعی تو دلم میخندیدم
تا بلاخره خوابم برد.
از زبان تهیونگ:
وقتی منو انداخت زمین خیلی عصبی شدم از چشام خون میزد بیرون
رفتم روش خیمه زدم و حرفمو بهش گفتم
اون دختر خیلی شجاع بود اصلا باورم نمیشد زود دستاشو دور گردنم حلقه کرد و حرفشو بهم پروند
این دختر چجوری میتونست این طوری قلبمو به تپش در بیاره؟ .. وایی
ولی نباید این مدلی میشد من نباید به این دختر حسی داشته باشم تو همین فکرا بودم که خوابم برد.
فردا
/از زبان ا.ت
مدیر به همه مون گفته بود امروز قراره بریم اردو تو جنگل همه بچه ها اونجا بودیم و داشتیم چادر میزدیم.
رفتم جلو جیمین واستادم گفتم بیا بریم قدم بزنیم موافقت کرد .
داشتیم همین مدلی قدم میزدیم که جیمین گفت:اذیتت که نمیکنه ن؟
ا.ت:کی
جیمین:تهیونگ
ا.ت:انگار منو نمیشناسی ها(با خنده)
جیمین:آره یادم رفته بود چه بلایی هستی(با خنده)
ولی نمیدونم چرا کنار جیمین اینقدر حالم خوبه نکنه دوسش دارم؟اصلا وقتی کنارشم انگار رو ابرام
دلیلش رو نمیدونم ...وایی
لایک یادتون نره تا پارت بعدی رو بزارم
۱۱.۷k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.