My lovely mafia🍷🧸🐾 p²⁶
خانم هان « خب بسه خدایی دیگه...دیرشده همینجوری...ببین هایون شی تو باید سینی های مشروب هارو سر میز ها بچینی و هروقت میزی خالی شد سریع خوراکی هاشو تمدید کنی. اوکی؟؟
هایون « هیممم چشم...میگم اون آقا کراشه کیه ◕‿◕؟؟
خانم هان « توعم فقط رو این و اون کراش بزن...رد نگاهشو دنبال کردم و با سوجون مواجه شدم....واتتتت این بلای آسمانی چی میگه؟!!! باید سریع به ارباب خبر بدم...هی...تو برو پیش بقیه تا منم بیام...
هایون « ولی خب من زیادی فضول بودم...میخواستم دنبال اجوما برم که صدای جیسو منو وادار به ایستادن کرد
جیسو « اونی...حتما برات سواله اون اگاهه کیه...اون داداش خاله یونجی عه...
هایون « پس این همون سوجون برادر ناتنی یونگی و یونجی هستش...فهمیدم خانم هان چرا انقدر عجله داشت که بره...میخواستم برم و بازم فضولی کنم که صدای چانهو مانعم شد...
چانهو « نونا...بیا دیگههه ناموصن >_<
.
.
راوی « همونطور که اجوما در حال بحث با سوجون بود، یونجی و یونگی به سمتشون رفتند...
سوجون « به به..خواهر برادرای کوچولوم...
یونجی...خواهری چرا خونه رو ترک کردی...فک کردم میری فقط دور بزنی...انتظار نداشتم اینجا ببینمت...
یونگی « نگاهی به یونجی کردم...رنگش پریده بود معلومه حسابی ترسیده...چی میخوای اینجا...
سوجون « گفتم که...اومدم خواهرم رو ببرم...یونجی زود بیا بریم...
راوی « خواست دست یونجی رو بگیره که یونگی یونجی رو عقب کشید...
یونگی « یونجی با تو هیچ جا نمیاد...
سوجون « هه مثل اینکه یادت رفته من داداششم...برادر بزرگترش...باید ب حرفم گوش بده...یونجی...زودباش تا عصبی نشدم...
یونگی « و اینم مطمئنا میدونی که تو هیچ نسبت خونی با یونجی نداری نه مادری و نه پدری...برادر واقعیش منم و اجازش دست منه...و حالا که نمیخواد بیاد منم بهت میگم گمشی بیرون...هیونگ
هایون « هیممم چشم...میگم اون آقا کراشه کیه ◕‿◕؟؟
خانم هان « توعم فقط رو این و اون کراش بزن...رد نگاهشو دنبال کردم و با سوجون مواجه شدم....واتتتت این بلای آسمانی چی میگه؟!!! باید سریع به ارباب خبر بدم...هی...تو برو پیش بقیه تا منم بیام...
هایون « ولی خب من زیادی فضول بودم...میخواستم دنبال اجوما برم که صدای جیسو منو وادار به ایستادن کرد
جیسو « اونی...حتما برات سواله اون اگاهه کیه...اون داداش خاله یونجی عه...
هایون « پس این همون سوجون برادر ناتنی یونگی و یونجی هستش...فهمیدم خانم هان چرا انقدر عجله داشت که بره...میخواستم برم و بازم فضولی کنم که صدای چانهو مانعم شد...
چانهو « نونا...بیا دیگههه ناموصن >_<
.
.
راوی « همونطور که اجوما در حال بحث با سوجون بود، یونجی و یونگی به سمتشون رفتند...
سوجون « به به..خواهر برادرای کوچولوم...
یونجی...خواهری چرا خونه رو ترک کردی...فک کردم میری فقط دور بزنی...انتظار نداشتم اینجا ببینمت...
یونگی « نگاهی به یونجی کردم...رنگش پریده بود معلومه حسابی ترسیده...چی میخوای اینجا...
سوجون « گفتم که...اومدم خواهرم رو ببرم...یونجی زود بیا بریم...
راوی « خواست دست یونجی رو بگیره که یونگی یونجی رو عقب کشید...
یونگی « یونجی با تو هیچ جا نمیاد...
سوجون « هه مثل اینکه یادت رفته من داداششم...برادر بزرگترش...باید ب حرفم گوش بده...یونجی...زودباش تا عصبی نشدم...
یونگی « و اینم مطمئنا میدونی که تو هیچ نسبت خونی با یونجی نداری نه مادری و نه پدری...برادر واقعیش منم و اجازش دست منه...و حالا که نمیخواد بیاد منم بهت میگم گمشی بیرون...هیونگ
۶۳.۰k
۳۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.