pawn/پارت ۱۵۶
اسلاید بعد: ا/ت
جیسو وقتی دید جو سنگینی بینشون حاکم شد پاشد و گفت: منم... دوس دارم کمک کنم... اگر میشه به منم اجازه بدین باشم...
تهیونگ سمت جیسو برگشت... میخواست ازش استقبال کنه... که ا/ت پیش دستی کرد و گفت: به به! عالی شد!... معشوقه ی همسرم میخواد کمک کنه... خیلی انگیزه گرفتم!....
تهیونگ عصبی شد...
به ا/ت نگاه غضب آلودی کرد...
تهیونگ: چی داری میگی ا/ت!!... حواست به جملاتت نیست انگار!
ا/ت: عقلم سر جاشه!... ولی چرا انقد بهت بر خورد؟....
جیسو درحالیکه حسابی ناراحت شده بود گفت: ولی ا/ت... من اومدم پیشت... بهت گفتم که چیزی بین ما نیست
ا/ت: گفتی... ولی من که باور نکردم!... چیزی که توی ویلا دیدم با دوتا جمله فراموشم نمیشه....
تهیونگ قیچی ای که توی دستش بود رو انداخت... میخواست صحبت کنه که جیسو گفت: من بهتره برم... نمیخوام وجود من برنامه هاتونو به هم بریزه...
کیفشو برداشت و به سمت در رفت...
وقتی جیسو داشت میرفت ا/ت به تهیونگ نگاه کرد و لبخندی زد...
ا/ت: خب... بیا کارمونو شروع کنیم!...
تهیونگ سری به نشونه تاسف تکون داد... و دنبال جیسو رفت...
*******
جیسو توی راه پله بود... داشت میرفت که با صدای تهیونگ ایستاد...
تهیونگ: جیسو صبر کن...
جیسو ایستاد...
تهیونگ پیشش اومد...
نمیدونست چی بگه... خجالت زده بود...
تهیونگ: من... نمیدونم چجوری ازت عذرخواهی کنم... حتما خیلی به غرورت بر خورد
جیسو: ولش کن...بعدا صحبت میکنیم...
داشت میرفت که تهیونگ دستشو گرفت... و گفت: جیسو... ا/ت بدذات نیست... از تو بدش نمیاد... فقط میخواد منو حرص بده... مشکلش اصن تو نیستی
جیسو: لازم نیست تو ناراحت باشی... میدونم... حالام برو پیشش...
دستشو از تو دست تهیونگ کشید... و رفت...
*******
ا/ت در حال برش چند تا عکس قدیمی از خودش و تهیونگ بود...
با دیدن تهیونگ که دوباره برگشت یسری برگه و رنگای مختلف رو کنار گذاشت و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه به تهیونگ گفت: بیا... باید نقاشی بکشی... تو نقاشیت بهتره...
تهیونگ دست به کمر رو به روی ا/ت ایستاد...
اخم کرده بود... چشمای درشت و مشکیش از عصبانیت پر بودن...
لباشو روی هم فشار میداد...
تهیونگ: تو مشکلت با منه!... حق نداری آدمای اطرافمو ناراحت کنی!... جیسو دوستمه!
ا/ت: چرا پیش تو بود؟ تو میدونستی دارم میام اینجا... برای اینکه حرصم بدی آوردیش پیش خودت!
تهیونگ: نه! ... اینطور نیست!... اتفاقی اومد... چطوری بهش بگم بره!
ا/ت: آها... اتفاقی!... اونم درست اون ساعتی که من دارم میام!
تهیونگ: خیلی داری زیاده روی میکنی!... گفتم که... با من هرطور رفتار میکنی کاری ندارم... ولی با دیگران محترمانه برخورد کن!...
ا/ت عصبانی شد... یهو شروع کرد به جمع کردن وسایل...
تهیونگ با تعجب پرسید: چیکار میکنی؟
ا/ت: حالا که انقد رو دوستت حساسی بهتره من برم... ظاهرا جیسو بیشتر از یوجین برات اهمیت داره....
تهیونگ وقتی دید ا/ت واقعا داره جمع میکنه تسلیم شد... نمیخواست بازم این موضوع به تعویق بیفته... از ته دلش میخواست یوجین اونو بابا صدا کنه...
دستاشو بالا گرفت...
تهیونگ: باشه.. باشه... تسلیم!...
تموم شد!...
دارم میمیرم برای لحظه ای که یوجین بابا صدام کنه...
ا/ت وقتی دید تهیونگ کوتاه اومد بيخيال رفتن شد...
جیسو وقتی دید جو سنگینی بینشون حاکم شد پاشد و گفت: منم... دوس دارم کمک کنم... اگر میشه به منم اجازه بدین باشم...
تهیونگ سمت جیسو برگشت... میخواست ازش استقبال کنه... که ا/ت پیش دستی کرد و گفت: به به! عالی شد!... معشوقه ی همسرم میخواد کمک کنه... خیلی انگیزه گرفتم!....
تهیونگ عصبی شد...
به ا/ت نگاه غضب آلودی کرد...
تهیونگ: چی داری میگی ا/ت!!... حواست به جملاتت نیست انگار!
ا/ت: عقلم سر جاشه!... ولی چرا انقد بهت بر خورد؟....
جیسو درحالیکه حسابی ناراحت شده بود گفت: ولی ا/ت... من اومدم پیشت... بهت گفتم که چیزی بین ما نیست
ا/ت: گفتی... ولی من که باور نکردم!... چیزی که توی ویلا دیدم با دوتا جمله فراموشم نمیشه....
تهیونگ قیچی ای که توی دستش بود رو انداخت... میخواست صحبت کنه که جیسو گفت: من بهتره برم... نمیخوام وجود من برنامه هاتونو به هم بریزه...
کیفشو برداشت و به سمت در رفت...
وقتی جیسو داشت میرفت ا/ت به تهیونگ نگاه کرد و لبخندی زد...
ا/ت: خب... بیا کارمونو شروع کنیم!...
تهیونگ سری به نشونه تاسف تکون داد... و دنبال جیسو رفت...
*******
جیسو توی راه پله بود... داشت میرفت که با صدای تهیونگ ایستاد...
تهیونگ: جیسو صبر کن...
جیسو ایستاد...
تهیونگ پیشش اومد...
نمیدونست چی بگه... خجالت زده بود...
تهیونگ: من... نمیدونم چجوری ازت عذرخواهی کنم... حتما خیلی به غرورت بر خورد
جیسو: ولش کن...بعدا صحبت میکنیم...
داشت میرفت که تهیونگ دستشو گرفت... و گفت: جیسو... ا/ت بدذات نیست... از تو بدش نمیاد... فقط میخواد منو حرص بده... مشکلش اصن تو نیستی
جیسو: لازم نیست تو ناراحت باشی... میدونم... حالام برو پیشش...
دستشو از تو دست تهیونگ کشید... و رفت...
*******
ا/ت در حال برش چند تا عکس قدیمی از خودش و تهیونگ بود...
با دیدن تهیونگ که دوباره برگشت یسری برگه و رنگای مختلف رو کنار گذاشت و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه به تهیونگ گفت: بیا... باید نقاشی بکشی... تو نقاشیت بهتره...
تهیونگ دست به کمر رو به روی ا/ت ایستاد...
اخم کرده بود... چشمای درشت و مشکیش از عصبانیت پر بودن...
لباشو روی هم فشار میداد...
تهیونگ: تو مشکلت با منه!... حق نداری آدمای اطرافمو ناراحت کنی!... جیسو دوستمه!
ا/ت: چرا پیش تو بود؟ تو میدونستی دارم میام اینجا... برای اینکه حرصم بدی آوردیش پیش خودت!
تهیونگ: نه! ... اینطور نیست!... اتفاقی اومد... چطوری بهش بگم بره!
ا/ت: آها... اتفاقی!... اونم درست اون ساعتی که من دارم میام!
تهیونگ: خیلی داری زیاده روی میکنی!... گفتم که... با من هرطور رفتار میکنی کاری ندارم... ولی با دیگران محترمانه برخورد کن!...
ا/ت عصبانی شد... یهو شروع کرد به جمع کردن وسایل...
تهیونگ با تعجب پرسید: چیکار میکنی؟
ا/ت: حالا که انقد رو دوستت حساسی بهتره من برم... ظاهرا جیسو بیشتر از یوجین برات اهمیت داره....
تهیونگ وقتی دید ا/ت واقعا داره جمع میکنه تسلیم شد... نمیخواست بازم این موضوع به تعویق بیفته... از ته دلش میخواست یوجین اونو بابا صدا کنه...
دستاشو بالا گرفت...
تهیونگ: باشه.. باشه... تسلیم!...
تموم شد!...
دارم میمیرم برای لحظه ای که یوجین بابا صدام کنه...
ا/ت وقتی دید تهیونگ کوتاه اومد بيخيال رفتن شد...
۲۶.۱k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.